برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

نوزده.

چیزی که من تو این آدم می‌بینم و لذت می‌برم ازش ــ مثِّ یه تابلوی نقاشی یا یه مجسمه‌ی مرمری ــ «اصالت»ــه. اگه جوری هست، درست همون‌جوریه که هست. سعی نمی‌کنه از تو خودش یه چیزِ دیگه‌ای درآره. مثِ یه آبِ شفاف و تمیز، همه‌چیزِ خودش شرّه می‌کنه توی رفتاراش و حرفاش و فازاش و حتی فکراش. ادایی نداره. کجی‌ای نداره. انگار نقاب و پرده‌ای نداره و سرسختانه همون چیزی‌یه که هست. تا حدی ــ اگر نخام بگم درست ــ مخالفِ من، که اون‌قد نسبت به حسّای خودم بیگانه‌ام که حتی درست نمی‌تونم خودم رو درک کنم، چه برسه به اِکسپرس کردنِ خودم بدونِ حایل بینِ خودم و بقیه. واسه همین راحت‌ترین کار واسه من اینه که اَکت‌ها و کلیشه‌های رفتاری رو با ذکاوتِ مخصوص به خودم از بر کنم و بشم «آدم خوبه». درحالی که که حتی اینو انتخاب هم نکردم.

ولی طرفِ روشنِ قضیه می‌دونی کجاست؟ این که اگه یه کمِ پیش بود، مثلاً سالِ پیش بود، کنارِ این آدم پنیک‌اتک می‌زدم و تمامِ اعتماد به نفسم بلعیده می‌شد. اون‌جور سردرگمی‌هایی که منجر می‌شه به بیزاری از خودت و سبکِ زندگی‌ات و اینا. اما الان می‌تونم کنارش وایستم و تحسینش کنم و بعد به خودم نگاه کنم و سعی کنم اون حفره‌های خودم رو پیدا کنم. یعنی می‌تونم خودمو بذارم تو مرکز دنیام نه کسِ دیگه‌ایو، و نذارم که این بی‌نقصی، مث یه توفانی پیچیده‌شه دورِ خودم و منو بشکونه. یعنی می‌تونم خودم رو هنوز ببینم و نذارم کسی به تمامیتِ هویت‌ام تعرض کنه. ازین لحاظ، خیلی جلوتر از یعضی آدمام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد