برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

بیست.

روزا این‌جا رو دوست دارم. اما از شب‌هاش می‌ترسم. چون «شب»ــی وجود نداره به اون صورت. مثلاً الان ساعت یازده شبه به وقتِ محلی، اما هوا یه‌جوریه که اگه تو تهران بودم بش می‌گفتیم گرگ و میشِ دمِ غروب. همه‌ی کابوسای من تو این ساعت و این نوره اتفاق می‌افتن. توی این تعلیق مبهم که تکلیفش رو باهات یه سره نمی‌کنه. باید خالص باشه همه‌چی. باید شب، مثِ شب باشه. سیاه، یه دست، معلوم

پ‌ن: ازون‌ور آفتاب که پهن می‌شه وسط پنجره تو می‌خای بری بَ. رو تکون بدی که «پاشو برو سرِ کار» اما ساعت سه عه، می‌فهمی؟ سه‌ی نصفِ شب.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد