میخام بگم: «پرسونا.» میخام حرف بزنم اما ازون شکافِ عظیم بین اون چیزی که هستم و اون چیزی که همهچیز رو جلوه میدم، لالَم میکنه. آخه میدونی؟ من بزرگترین «جورِدیگهجلوهدهنده»ی جهانم.
کمکم دارم به این نتیجه میرسم که باید خفه شد. باید برم و وسطِ چمنهای خیس استکهلم بشینم، و چشمهام رو ببندم به اون ابرای عجیبی که هر لحظه شکلشون رو تغییر میدن، توی جهانی که انگار واقعی نیست و آدمایی که نمیدونی توی لحظه دارن به چی فکر میکنن. بهترین راه برای پر کردنِ اون شکافِ کذایی حرف نزدنه. هیچکار نکردنه. هیچی رو ندیدن، یا نشنیدن. این چیز یه چیزیه شبیه مردن توی یه لحظه. مثلاً، برای یک روز، یک هفته یا یک ماه مردن تا بعدش بتونیم اون طوری که واقعاً واقعییه به زندگی ادامه بدیم. رفتن زیرِ آب و ساکنِ خفگی شدن بدون این که تقلا کنیم. وقتش که بشه، میآیم بالا.
حس میکنم یه کُپه گوشتِ سنگینم. مثِ گوشتِ خالصِ سنگینی که تو قصابی میفروشن. لایههای چربیِ زائد، با مثلاً با زخم. با یه صورتِ پرِ خستگی. دیروز واسه اولین بار توی یه آینهی سه طرفِ نیمرخِ بینهایتشدهام رو دیدم. بینیِ کشیده و مژههای بلندم رو. نمیتونم بگم چقدر جا خوردم. پیر بودم. خیلی پیر، خیلی جا مونده.
فکر کنم بالاخره وقتش رسیده که برم و دراز بکشم و حرف نزنم. برم و فکر کنم به همهچیز یا حتی فکرم نکنم. فقط انتخاب کنم که میخام ادامه بدم با نه. جدی بهش فکر کنم. اینجوری، مثلِ یه زائده توی دنیایی که به من تعلقی نداره زندگی کردن به نظرم بیمعنییه. یه جا باید انتخاب کنه آدم دیگه.