برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

I Miss The Comfort In Being Sad

این روزها. که مثلاً یک توفیرهای جزئی‌ای دارند با روزهای دیگر، اما نه چندان. مثلاً این که من صبورانه و قاطعانه امتناع می‌کنم از خوردنِ غذا، از هفده‌ سالگی با من است، این که امید می‌بندم به این که تماشای تهران از چندین کیلومتر بالاتر، با همراهیِ کی. حالم را بهتر کند، از هیجده سالگی، این که حالم بهتر نمی‌شود مالِ همیشه است. این که عاشقِ آدم‌هایی توی جایگاهِ نادرست‌شان می‌شوم مال نوزده سالگی است و این که شانه بالا می‌زنم دربرابر همه‌ی همه‌ی همه‌ی حس‌ها، مالِ بیست سالگی. در گذر از این بیست سالگیِ کذایی چیزی ندارم بگویم جز این که آفتاب هنوز می‌تابد ــ لعنتی ــ و شب هنوز خودش را می‌کشاند تا لبه‌ی دیوارهایمان و من همان منم، منتهی خسته‌تر. خسته‌تر. و باز هم خسته‌تر. دغدغه‌ام هم همان است، دویدن. منتهی برای آدمی با این حجم از خستگی، رویای دویدن چیزی جز یک شرایط ناگوار و مضحکِ روانی، چیزِ دیگری نیست. انگار که عقب رفته باشم. انگار سرابِ امیدوارانه‌ای را در دوردست دیده باشم و حالا درست در جهت برعکسش به راه افتاده باشم. به راه افتاده باشم؟ نه. باد مرا برده باشد. باد. سگ. یا هر مزخرفِ دیگری.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد