برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

آتش‌فشان وهم من، استراحت نمی‌کنه.

دارم خفه می‌شم از این‌همه کلمه. این همه کلمه‌ی چرت و پرت. این همه کلمه‌ای که یک کدومشون هم معنایی ندارن، واقعی نیستن و راه به جای نمی‌برن. این همه محتوایی که انگار واقعن فاقد وابستگیِ لازم به متنِ زندگی‌ان. مزخرفاتِ تلنبار شده و از پیش تعیین شده.

و من مصرّانه «هر شب خابت رو می‌بینم»، اون‌قدی که دیگه توی این گزاره حسی نباشه. مثِ کسی که با ضربه‌های ثابت و تکرارشونده‌ای، از سر عادت، حجم بدنش رو بکوبونه به دیوار. دیگه نه معنایی درکاره و نه حتی عاطفه‌ای. تو مثِ یه مجسّمه‌ای برنزی و سنگین، روی یه میز کهنه یا لبه‌ی یه طاقچه نشستی و با بیزاری به دنیایی زل می‌زنی که زندگیِ منه، تمامیّت منه، هویّتِ منه و تو بهش تعلقی نداری. و تنها کاری که مونده واسه من اینه که بپذیرم این حضور سنگین و ناسازگار رو. نه حتی پذیرفتنی که توش آه و فین باشه. پذیرفتنی شبیهِ یه جور سرجهازی مضحک که اصلاً ایده‌ای نداری به چه کاری‌ات ممکنه بیاد.

اُی منفی. کلِ این آهنگ. تک‌تکِ جمله‌هاش، جاشون هست که این‌جا نوشته بشن.

پ‌ن: تنهایی بی‌وصفِ خونِ اُی منفیِ تو
       بدرقه‌ی غمناکِ مأمورهای مخفیِ تو
       احتیاطِ رد شدن از باتلاقِ دل‌تنگیِ تو
       از همه‌چیز گذشتن، تو منطقه‌ی جنگی تو.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد