برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

سی و هفت.

لباسایی که شستم، یه چیزی در حدِّ سه‌بار ماشین لباس‌شویی رو روشن کردن، در سراسر خونه پراکنده‌ست چون رو بندرخت جا به قدر کافی نبوده. باید ظرفا رو قبل دکتر رفتن بشورم. به سختی می‌تونم راه برم چون از پریشب پهلوهام گرفته و با هر ذره‌ای جابه‌جایی اشک‌ام رو در می‌آره و دوش آب گرم و دیکلوفناک افاقه‌ای نکرده تا این لحظه. یه لیوانِ شیر با کوکی می‌خورم درحالی که سولماز بدری داره می‌گه: «دیدی که من با این دل بی‌آرزو عاشق شدم؟» و آریَن ساعت پنج صبح بهم اس‌ام‌اس داده: «گودمورنینگ سان‌شاین» و الانم خابه یحتمل و تا شش هفت ساعتِ دیگه‌ هم، که بشه یه موقعِ خوبی اون‌جا، بیدار نمی‌شه. دنبال کشِ سر می‌گردم تا موهامو ببندم. تو یخچال خالی‌یه و من هیچی پول ندارم. خوبه که امروز وقتِ تراپی دارم.


پ‌ن
بابا. بیاین یه آهنگای دیگه‌ای گوش بدیم به کل. آهنگایی که خوب باشن، عاشقانه نباشن، ما رو یاد کسی نندازن، باهاشون خاطره‌ای نداشته باشیم و نتونیم به هیچ‌عنوان باهاشون هم‌ذات‌پنداری کنیم. آهنگایی راجبِ یه مزرعه‌ی بزرگِ بادمجون، یا غذاهای خوش‌مزه با ادویه‌های جدید. فک کنم درنهایت مجبورم روبیارم به آهنگای قبایل دست‌نخورده در فُلان. یا یه سری آهنگِ جوییش که نمی‌دونم چی دارن می‌گن به عِبری، ولی خیالم راحته که حالا حرف خاصّی‌ام نمی‌زنن. همون خدا پیغمبر بازیای همیشگی
.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد