برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

حِ و مَر.

تمامِ شبِ عروسی را می‌گذارم کنار. برقِ چشم‌های مَر. را که بعد این سال‌های کذایی جان کندن، داشتند می‌درخشیدند. دامن بلندِ کشیده روی زمینش را. ایستادنشان کنار هم که تویم را پُر می‌کرد از توهم بی‌نقصیِ جهان. خنده‌هایم را با زر. که مثل حباب‌هایی از تهِ شفاف دلم می‌آمد روی لب‌هایم می‌نشست. رقصیدنم را با دستِ گل و چاقوی عروس. همه را می‌گذارم کنار آن لحظه‌ی دمِ رفتن، که حِ. لبخند زد و گفت: «بیا یه بوس بده ببینم.» مثلِ باباها، درست مثل یک بابای واقعی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد