تمامِ شبِ عروسی را میگذارم کنار. برقِ چشمهای مَر. را که بعد این سالهای کذایی جان کندن، داشتند میدرخشیدند. دامن بلندِ کشیده روی زمینش را. ایستادنشان کنار هم که تویم را پُر میکرد از توهم بینقصیِ جهان. خندههایم را با زر. که مثل حبابهایی از تهِ شفاف دلم میآمد روی لبهایم مینشست. رقصیدنم را با دستِ گل و چاقوی عروس. همه را میگذارم کنار آن لحظهی دمِ رفتن، که حِ. لبخند زد و گفت: «بیا یه بوس بده ببینم.» مثلِ باباها، درست مثل یک بابای واقعی.