برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

چهل و سه.

حالا دیگر با اطمینان می‌شود گفت که پاییز شده. شب‌ها که می‌خابم، سطحِ همه‌چیز سرما می‌بندد و صبح‌ها دست زدن بهشان سخت می‌شود. حالا من لباس‌های دوست‌داشتنی‌ام را پوشیده‌ام. پلیورهای محبوب و رنگ‌پریده که چفتِ چفت، بغلم می‌کنند و انگشت‌هایم را می‌پوشانند. حالا دست‌هایم را دورِ لیوانِ چاییِ داغ حلقه می‌کنم و سرم را به بخارش نزدیک می‌کنم و نفس می‌کشم. حالا دیگر نفس می‌کشم.
صبح، نورِ کم‌جانِ آفتاب می‌زند روی استخوانِ شانه‌هایم، و من از مطب می‌آیم بیرون. یک نخ کنت پاور روشن می‌کنم و دودش را با ولع می‌دهم تو. «حسن‌سیف» توی این صبحِ پنج‌شنبه آرام و خلوت است و من قدم‌زنان، تا میدان صنعت می‌آیم پایین. و فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم. و تصمیم می‌گیرم. و تصمیم می‌گیرم. و تصمیم می‌گیرم. دوست دارم عبارت بعدی هم چیزی باشد شبیهِ «انجام می‌دهم»، اما هنوز هم نمی‌توانم به خودم اعتماد کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد