حالا دیگر با اطمینان میشود گفت که پاییز شده.
شبها که میخابم، سطحِ همهچیز سرما میبندد و صبحها دست زدن بهشان سخت میشود.
حالا من لباسهای دوستداشتنیام را پوشیدهام. پلیورهای محبوب و رنگپریده که
چفتِ چفت، بغلم میکنند و انگشتهایم را میپوشانند. حالا دستهایم را دورِ لیوانِ
چاییِ داغ حلقه میکنم و سرم را به بخارش نزدیک میکنم و نفس میکشم. حالا دیگر
نفس میکشم.
صبح، نورِ کمجانِ
آفتاب میزند روی استخوانِ شانههایم، و من از مطب میآیم بیرون. یک نخ کنت پاور
روشن میکنم و دودش را با ولع میدهم تو. «حسنسیف» توی این صبحِ پنجشنبه آرام و
خلوت است و من قدمزنان، تا میدان صنعت میآیم پایین. و فکر میکنم. و فکر میکنم.
و فکر میکنم. و تصمیم میگیرم. و تصمیم میگیرم. و تصمیم میگیرم. دوست دارم
عبارت بعدی هم چیزی باشد شبیهِ «انجام میدهم»، اما هنوز هم نمیتوانم به خودم
اعتماد کنم.