برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

چهل و پنج.

واسه همینه که می‌گم من از این بدم می‌آد. وقتی با چشای سیاهِ سیاه، زل می‌زنی بهم و می‌گی این‌کار یعنی چی، من بدم می‌آد. به نظرم معنایی نداره «یعنی چی». یعنی نمی‌خام مثلن ملاحظه‌ی رفتارمو بکنم. نمی‌خام خودمو درگیر اون قواعدِ مسخره‌ی «فلان چیزو بگم یا نگم» یا «فلان‌چیزو چه‌جوری بگم» بکنم. مسخره‌ن همه‌ی اینا.
حالا تو باید بهم نگاهِ جدی کنی. نگاهِ جدی‌ای که انگار بابامی. نه ازون نگاهایی که وقتی ساز می‌زنی به دنیا می‌کنی. ازون نگاه‌هایی که می‌خای بفهمی منو، ولی بیا واقع‌بین باشیم، نمی‌تونی. کاش می‌دونستی، که من این نیستم. مثِ اون شبی که پینک‌فلوید می‌خوندم برات: آی کنت اکسپلین، یو وود نات آندرستند. دیس ایز نات هاو آی اَم. و واقعن هم. این که غش‌غش می‌خنده و تو صندلیِ ماشین فرو می‌ره و ادای ج. رو درمی‌آره. اینی که مه. بش می‌گه دِردو خانوم. اینا من نیستم. یه سایه‌ی محوی ازم افتاده رو دیوار خونه، که دستامو بردم بالا و دارم موهامو جمع می‌کنم و تو صورتم هیچی نیست. کاش اون‌ورِ منو می‌دیدی زودتر. این‌جوری شبیه پرسونا می‌شه باز همه‌چیز یکم. و باز یه‌جایی می‌رسه که تو باید اون گریه‌ها رو ببینی. و اون سردرگمی‌ها و آشفتگی‌ها. و یه جا می‌رسه که من باید اعتماد کنم و نمی‌تونم. و وقتی به همه‌ی اینا فک می‌کنم اصن دلم نمی‌خاد حتی شروعش کنم. حتی نمی‌خام بهت لبخند بزنم، یا صدای خنده‌هاتو بشنوم. می‌خام همه‌چیو همین‌جا نگه دارم، تو ویولون‌ات رو می‌زنی، من لبخند می‌زنم و باهات محکم دست می‌دم و می‌گم عالی بود و بعد هم حلقه‌ی دوستاتُ به سرعت ترک می‌کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد