برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

من ریشه‌هامان را دریافته‌ام.

چه‌چیزی هست برای گفتن؟ چه چیز مهمی هست؟ این چطوره که هرشب، هرشب خابِ ن. رو می‌بینم که از دوری ظاهر می‌شه و من سعی می‌کنم توضیح بدم که چه اتفاقی داشت می‌افتاد اون موقعی که بود؟ ــ کاری که در موقع حضورش سعی نکردم انجام بدم ــ و بعد در یک نقطه بهم می‌رسیم، جایی که من الکن شده‌ام و اون با مهربونیِ فروتنانه‌اش تمام کلمه‌ها رو می‌پوشونه. بعد یادم می‌یاد که چطور در عقبِ این‌جاده‌ای که الان وسطش ایستاده‌ام، همیشه دوتا نور زرد چشمک‌زن وجود داشته‌ان. چطور اون دوتا نور ــ که من بودم و اون ــ تمامِ دنیای من بوده‌ان؟ باورم نمی‌شه که وجود داشته‌ان اون روزا، شایدم باورم نمی‌شه که این روزا وجود دارن. یه جایی، زمین  این جاده‌ من رو بلعیده، و چیزی به خاک پس داده که دیگه من نبوده‌ام. دلم خاست که راه بیفتم و ن. رو پیدا کنم. فقط برای این که دست بزنم به صورتش و به انگشتاش و مطمئن شم که واقعی‌یه، که یه چیزی بوده، و اینا همه فراموش نشده‌ن.
 

نظرات 1 + ارسال نظر
, شنبه 27 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:22

This is how it always ends. With death. But first there was life, hidden beneath the blah, blah, blah...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد