برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

چهل و نه.

رومز گفت «برو ماه رو ببین» و من با پاهای لخت دویدم توی تراس. به ماه نگاه کردم، همان سایه‌روشنِ همیشگی وسطِ یک سیاهیِ موج‌دار. نقطه‌های قرمز و سفیدی دورش را گرفته بود، یا نگرفته بود؟ 
باد از سمت نورهای شهر می‌زد و دامنم را تکان می‌داد. روی پاهای خودم نبودم انگار. گوشیِ تلفن را چسبانده بودم به گوشم و دنبال هر بالا پایین شدنِ صدای تار در پس‌زمینه، یک چیزی توی دلم کنده می‌شد. به «ای حافظِ شیرازی، تو کاشف هررازی» که رسید دیگر تمام شده‌بودم. باد می‌آمد لای موهای کوتاهم و عطرِ خودم را بهم پس‌می‌داد. فکر کردم یعنی می‌شود یک پیامِ مختصر و  رسا، تمام روزها را از آن قرن‌های دور دویده باشد تا به من برسد؟ باد تندتر می‌شد و دیگر نمی‌توانستم پاهایم را چفتِ زمین کنم. نور ماشین‌ها توی رگ‌های شهر می‌چرخید، ولی من مطمئنم که برای یک لحظه، زمان از نفس افتاده بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
. دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:49 http://www.hghkh.blogsky.com

شبات پر از ماه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد