برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

A Cemetery, Where I Marry The Sea

یک. توی چشم‌های «خانم» نگاه می‌کنم و می‌گویم فکر می‌کنم این حالی است که آدم باید گریه کند و خطِ دردناکی که معده‌ی جوشان و قلبِ سنگین‌اش را بهم وصل می‌کند، بعدِ مدت‌ها ــ روزها، ماه‌ها و قرن‌ها ــ حس کند. اما فکر کنید آسنتراهای نازنینی که بهم می‌دهید دست به‌ کار شده‌اند حالا مغزم توی هاله‌ای از سروتونین شناور است. قرص‌های عزیزم، مگر همین را نمی‌خاستید؟ من در ناکام‌ترین حالتِ این روزها، کارآمدی‌ام را از دست نداده‌ام، می‌بینید؟ من تبدیل به آدم آهنی زیبا و جوانی شده‌ام که اشک‌هایش آرام توی لبخند وسیع‌اش می‌چکد و می‌تواند تمام خیابان‌ها را با حالتی از ماه‌زدگی  و عربده از زخمی که دارد سرباز می‌زند، غلت بخورد.
دو. وسط اتاق می‌ایستم. «آنتونی کیه‌دیز» دارد با صدای بلند می‌پرسد: چه‌قدر طول می‌کشد؟ چه‌قدر طول می‌کشد؟ و من با شتاب و کشیدگی به سمتِ چپ خم می‌شوم. تا سرحدّ نهایی کشیدگی بدن. تا آن‌جایی که همه‌چیز جا دارد کج، ناموزون یا شکسته شود. مدت‌ها توی این حالت فروپاشی می‌مانم و از زخم‌ها و کبودی‌هایی استقبال می‌کنم که بعداً روی دست‌ها و پاهایم پدیدار خاهند شد.
سه. چه‌قدر طول می‌کشد؟ چه‌قدر طول می‌کشد؟

نظرات 2 + ارسال نظر
غدّه پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 19:40

غم انگیز بود..
نمی تونم بگم «دوست داشتم این نوشته رو و باهاش ارتباط برقرار کردم» چون غم انگیز بود. چون من غمگین ترین آدمِ فراری از غم هستم.

. سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:17 http://www.hghkh.blogsky.com

امیدوارم شاد باشید همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد