برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

پنجاه.

یادِ موقعی افتاد که موهایش را کوتاه کرده بود، یاد آن تصویر که شیفته‌اش کرده بود و داده بود موهایش را به خاطر همان بزنند: تصویر دویدنش به سمت هرچیزی که می‌خاست، یاد برگرداندنِ میز و برهم زدن قاعده‌ی بازی. یاد خواستن چیزی تا نزدیکیِ مرزِ خرد شدن استخوان‌های اراده‌اش. ای‌کاش می‌توانست، ای‌کاش دنیا هنوز هم «سخت می‌گرفت بر مردمان سخت‌کوش» ولی در نهایت امر نتایج زحماتش را بهش می‌داد. زندگی کردن در دنیایی که قواعدش را می‌فهمید اما بلدشان نبود و کنترل پدیده‌های متکثرش از عهده‌اش خارج و خارج‌تر می‌شد، روز به روز آزرده‌ترش می‌کرد.
پ‌ن: Potions از Puscifer.

نظرات 2 + ارسال نظر
غدّه شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 00:19

حوصله نداری.

الناز جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 21:40

خب سبا، فک میکنم برا تویی که میگی: "من به قاعده نیستم." بلد بودن اون قواعدم توفیری نداره.
و ضمنا، موی کوتاهت منو که شیفته خودش کرد :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد