برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

پنجاه و یک.

بعد من می‌یام و می‌شینم کنارت، تکیه داده به اون موکت‌های سبزی که به در و دیوار کشیدن، درست توی اون حبابِ سبزی که یه‌جوری گوشه‌ی اون محل افتاده که انگار اصن مال این دنیا نیست. بعد نگاه می‌کنم به عینک کائوچوییِ مشکی‌ات. به نگاه کردنت نگاه می‌کنم. بعد تو با نیل. حرف می‌زنی و می‌خندی و من به صدای خنده‌هات ‌گوش ‌می‌دم. در فاصله‌ی خیلی کمی از تو، کم‌کم یادم می‌یاد. اون صدا رو و اون خنده‌ها رو اون تکونای یهویی که به قلبِ آدم وارد می‌کنی، مث موقعی که برمی‌گردم و می‌بینم داری زیر لب و دمِ گوشم می‌خونی: «اِ وِل اِ بِرد، بِرد، بِرد، بِرد ایز دِ ورد.» , بعدِ دو سال یهو انگار همین‌جام. یادم می‌یاد سبای دوسال پیش رو که اصن چرا تو رو دوست داشت. چشم‌هامو باریک می‌کنم و با دقت نگاهت می‌کنم تا مطمئن شم  یادم نرفته. بهم نگاه می‌کنی و می‌خندی.
نظرات 2 + ارسال نظر
و جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 14:56 http://هاهاها

چقد؟

تو مرزای پستی و حقارت رو جابه‌جا می‌کنی.

و پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 18:20 http://هاهاها

لوبریکانت یادت نره

باورم نمی‌شه بعدِ گذشتنِ یه چیزی حدودِ شیش سال، هنوزم دنبال من راه افتاده باشی و تا این‌جا اومده باشی. انقد حقیر یعنی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد