اولین پرتوهای نور صبح که میزنن توی اتاق، نورهای عَقل هم ذهن من رو روشن میکنن. آروم و خفه میگم «نـــه» و کلهمو بیشتر توی بالش فشار میدم.
ادامه:
از اون روز تا حالا دارم سعی میکنم که بنویسم، نمیتونم. نمیتونم بگمشون به خودم حتی. انقدر که نیروهای غریزیام میدواَن توی رگهام و دیدم رو تیره و تار میکنن: غریزهی یکپارچگی، و تیکه پاره نشدن که مقاوم و سرسخت، واستاده جلوی غریزهی شیدایی و پذیرشش که روی دایرههای وسیعی، دورِ من میچرخه. نمیدونم تا کجا طول میکشه، اما توی این روزا به خودم میگم کاش رقص بلد بودم و بدنم و رو ــ با حرکاتِ خطی و دوار توأمان ــ تعریف میکردم برا بقیه، برا خودم بیشتر.
روی نوکِ پا وایمیستم و پنجره رو باز میکنم. میذارم نور و غبار مرگ آروم بیان و بخورن به صورتام. روشنایی میتابه پشتِ پلکهام، بعد انگار یه چیزی توی هوا باشه، یه چیز واقعی که میشه دست تابوند و گرفتش و فهمیدش و با فهمش همهی چیزا یهو روشن بشن از روی صورتم رد میشه. اما من خیلی کُند و کوچیکم واسه نگه داشتنش. روشنایی گذرای عزیز از روی صورتم عبور میکنه و من میمونم اینجا، توی اتاق، با بستههای پراکندهی زولپیدم، با لیوانهای چای نیمخورده، و زیر غبار مرگی که برای اولین بار خیلی لذتبخشه وقتی یادآوری میکنه: