برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

Here Comes The Shame

اولین پرتوهای نور صبح که می‌زنن توی اتاق، نورهای عَقل هم ذهن من رو روشن می‌کنن. آروم و خفه می‌گم «نـــه» و کله‌مو بیشتر توی بالش فشار می‌‌دم.
ادامه:
از اون روز تا حالا دارم سعی می‌کنم که بنویسم، نمی‌تونم. نمی‌تونم بگم‌شون به خودم حتی. انقدر که نیروهای غریزی‌ام می‌دواَن توی رگ‌هام  و دیدم رو تیره و تار می‌کنن: غریزه‌ی یک‌پارچگی، و تیکه پاره نشدن که مقاوم و سرسخت، واستاده جلوی غریزه‌ی شیدایی و پذیرشش که روی دایره‌های وسیعی، دورِ من می‌چرخه. نمی‌دونم تا کجا طول می‌کشه، اما توی این روزا به خودم می‌گم کاش رقص بلد بودم و بدنم و رو ــ با حرکاتِ خطی و دوار توأمان ــ تعریف می‌کردم برا بقیه، برا خودم بیشتر.
روی نوکِ پا وایمیستم و پنجره رو باز می‌کنم. می‌ذارم نور و غبار مرگ آروم بیان و بخورن به صورت‌ام. روشنایی می‌تابه پشتِ پلک‌هام، بعد انگار یه چیزی توی هوا باشه، یه چیز واقعی که می‌شه دست تابوند و گرفتش و فهمیدش و با فهمش همه‌ی چیزا یهو روشن بشن از روی صورتم رد می‌شه. اما من خیلی کُند و کوچیکم واسه نگه داشتنش. روشنایی گذرای عزیز از روی صورتم عبور می‌کنه و من می‌مونم این‌جا، توی اتاق، با بسته‌های پراکنده‌ی زولپیدم، با لیوان‌های چای نیم‌خورده، و زیر غبار مرگی که برای اولین بار خیلی لذت‌بخشه وقتی یادآوری می‌کنه: 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد