هیچی دیگه، نشستم روی اون نیکتهای سبزی که تا حالا دوهزاربار با حالهای مختلف نشسته بودم روشون و نگاه کردم به یه درِ پلاستیکی نوشابه که اون دورها واسه خودش افتاده بود، و چون باد نمیاومد تکونی هم نمیخورد. از اون روز توی بهمن گفتم و از صبر کردن واسه انتقام، ازین که چهجوری وقتی پای پس گرفتنِ خودم از کسی پیش بیاد، روزا، ماهها و سالها معنی ندارن، چهجوری میتونم منتظر بمونم برای این که انگشتای زنونهی بلندم رو دور گردنِ یک نفر حلقه کنم تا جونش با حدقهی چشمهاش بزنه بیرون. غمگین شد و دستمو ناز کرد و من برنگشتم که به صورتش نگاه کنم، میدونستم واسه این که نترسه باید لبخند بزنم، و دلم نمیخاست لبخند بزنم. آخرش بهش گفتم نمیدونم چطوری جرأت میکنم هنوز به یکی بگم «دوستت دارم»؟ که چشمهاش بیشتر غمگین شدن.
روزا به همین میگذره، به خاطرهی گذرای جا کردن خودم توی بغلش، البته نه یه جوری که سنگینی وزنم بخاد اذیتش کنه. دلم میخاد برم تو بغلش و بیرون نیام، گرچه میدونم ممکن نیست و با شروعِ نورِ روز باید بلند شم و واسهی بقا بجنگم. گرچه دیگه تشخیص نمیدم چیکار باید کرد چیکار نباید کرد، چطوری باید از این سرنوشتِ مسخرهی محتوم فرار کرد و نرسید به اونجایی که همو با کلمههای گفته و نگفته اذیت کنیم یا بدتر از اون، دیگه همو دوست نداشته باشیم.