خبر خیلی کوتاه بود و عملاً چیز زیادی هم برای پرسیدن وجود نداشت: «برای همیشه رفت.» چشمهایم را بستم و گذاشتم پشتِ پلکهام بجوشد. آفتابِ کدر پاییز میزد روی تنِ سبز تاکسی که لخلخ کنان میرفت به سمت درمانگاه. آرام و بیصدا خودم را میکشانم تا روی تخت و زل میزنم به سِرُم که قطره، قطره، قطره، جان میچکاند توی رگهام. از این جا به بعد ــ مثل تیری که از فشنگ در رفته باشد، و در مسیر جهتش را تغییر بدهد ــ همهی کلمههایش طور دیگری معنی میدادند، همهی آن «کاش اینجا بودی»ها و«دلم برات تنگ شده»ها و «مواظب خودت باش»ها. فکر میکنم چرا آنجا نیستم که انگشتهای خشک و بزرگش را بگیرم توی مشتم و اشکها را با دستش پاک کنم. چشمهایم را میبندم و قطرات سِرم را میشمارم: بیست و پنج، شش و هفت. حتی وقتی از درِ درمانگاه میزنم بیرون و باهم پای تلفن گریه میکنیم، تصویر گرفتن دستهایش راحتم نمیگذارد.
از دور پیدا میشود. لباس سیاهِ توی تنش مثل نیزه فرو میرود توی رَحمام. همهچیز را فراموش میکنم، همهی نقش و کلمههایی که قالبشان را از بَرَم. چشمهای اشکیاش را پاک میکنم و بزرگ میشوم، آنقدر بزرگ که بتوانم خودش را و همهی غمش را بغل کنم. و فکر میکنم. و فکر میکنم. صورتش را با گونهام پاک میکنم. توی انحنای گردنش نفس میکشم، و منتظر میمانم. منتظر میمانم تا زمان بایستد، و همهچیز توی مدار صحیحش بیفتد. همانطوری که همیشه، همهچیز با او در صحیحترین حالت ممکن به حیات ادامه میدهد.
in cheghad khube :)