برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

آیه‌ی تاریکی

خبر خیلی کوتاه بود و عملاً چیز زیادی هم برای پرسیدن وجود نداشت: «برای همیشه رفت.» چشم‌هایم را بستم و گذاشتم پشتِ پلک‌هام بجوشد. آفتابِ کدر پاییز می‌زد روی تنِ سبز تاکسی که لخ‌لخ کنان می‌رفت به سمت درمانگاه. آرام و بی‌صدا خودم را می‌کشانم تا روی تخت‌ و زل می‌زنم به سِرُم که قطره، قطره، قطره، جان می‌چکاند توی رگ‌هام. از این جا به بعد ــ مثل تیری که از فشنگ در رفته باشد، و در مسیر جهتش را تغییر بدهد ــ همه‌ی کلمه‌هایش طور دیگری معنی می‌دادند، همه‌ی آن «کاش این‌جا بودی»ها و«دلم برات تنگ شده»ها و «مواظب خودت باش»ها. فکر می‌کنم چرا آن‌جا نیستم که انگشت‌های خشک و بزرگش را بگیرم توی مشتم و اشک‌ها را با دستش پاک کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و قطرات سِرم را می‌شمارم: بیست و پنج، شش و هفت. حتی وقتی از درِ درمانگاه می‌زنم بیرون و باهم پای تلفن گریه می‌کنیم، تصویر گرفتن دست‌هایش راحتم نمی‌گذارد.
از دور پیدا می‌شود. لباس سیاهِ توی تنش مثل نیزه فرو می‌رود توی رَحم‌ام. همه‌چیز را فراموش می‌کنم، همه‌ی نقش و کلمه‌هایی که قالبشان را از بَرَم. چشم‌های اشکی‌اش را پاک می‌کنم و بزرگ می‌شوم، آن‌قدر بزرگ که بتوانم خودش را و همه‌ی غمش را بغل کنم. و فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم. صورتش را با گونه‌ام پاک می‌کنم. توی انحنای گردنش نفس می‌کشم، و منتظر می‌مانم. منتظر می‌مانم تا زمان بایستد، و همه‌چیز توی مدار صحیحش بیفتد. همان‌طوری که همیشه، همه‌چیز با او در صحیح‌ترین حالت ممکن به حیات ادامه‌ می‌دهد.

نظرات 1 + ارسال نظر
ss چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 22:15

in cheghad khube :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد