در رثای مرگ مادربزرگ.
«یه چیزایی هست اینجا، مث یه حسایی که یهو نورونهای عصبیت
رو میرن و میآن، که من نمیتونم برات توضیح بدم. چون اینجا نیستی. و نمیتونم نشونت
بدمشون با کلمه. البته شاید اگه بودی هم نمیتونستم، به خاطر این که باید توی من
باشی، باید ببینیشون.
خلاصه اینم ازون حرفایییه که عملاً نباید شبیه یه اسمس معمولی
در یه مکالمهی معمولی باشه، اما از طرفی جور دیگهایم بلد نیستم و نمیتونم بگمشون.
یه چیزایی شبیه اینکه قبرای قبرستون رو توی سکوت و نمنم بارون
ببینی. و فکر کنی به بچگیت، و آدمایی که اون موقع وجود نداشتن و الان هستن و احتمالاً
بعد تو هم خاهند بود. و نور چراغای یکی درمیون آبی و سبز که مسیر در ورودی تا ساختمون
رو روشن میکنه، و نوههایی که بزرگ شدهن. و چهرهی خودت توی بچگیت که شفاف به خاطرش
مییاری و به طرز شگفت انگیزی میفهمی که دیگه بر نمیگرده، اون چهره برا همیشه رفته.
.The Child Is Grown, The Dream Is Gone
چهرهها. صورتا. لبخندای رو به دوربین فیلمبرداری توی یه صحنه
پررنگ از یه فیلم خانوادگی. بابا موهاش مشکیتر بوده. دور چشای مامانم چروک نبوده.
من؟
من...
بچهام توش. ۶ سالمه.
ولی عیبی نداره. یعنی مسخرهس که بگی «عیب» داره چون زمان و
گذرش یکی از اصلیترین مقولههایییه که ما باهاش دنیا رو فهم میکنیم. چون دنیای بیزمان
رو حتی نمیشه تصور کرد. دنیای بدون مرگ رو.
دیر یا زود منم بر میگردم به اتاقم. لای اون پرده نارنجی خودمو
قایم میکنم و با اسباب بازیهای جدیدم، که اهمیتشون از اسباب بازیهای ۶ سالگی
کمتره و بازی کردن باهاشون هم لذتی نداره، سرگرم میکنم خودمو.»
سبا.