برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

شاید حقیقت این دو دست جوان است

شیشه‌ی آبی عطرش را برداشتم و چندثانیه توی دستم نگه داشتم. می‌خاستم ببینم بریزمش توی سینکِ ظرفشویی، یا بگذارمش توی کمد مدفون‌شده‌ها. انگار از روی منو بین چیزبرگر و پیتزا بخاهم دست به انتخاب بزنم. چپاندمش تهِ کمد، بین کتاب‌هایش که تعدادشان خیلی هم نبود. و سی‌دی‌های موزیک. درِ کمد را که باز کردم بوی عطرِ کِرِم سا. آمد و بوی چیزهای دیگری که نمی‌شناختم یا به خاطر نمی‌آوردم. مکث کردم و فکر کردم به این کمد که بخشی از خودم را تویش نگه داشته‌ام. و حالا دارم خاطره‌ای جا می‌دهم بینِ خاطره‌های ریزودرشت دیگر. فکر کردن به بعضی‌هاشان خوشحالم می‌کند. بعضی روزها را هم نمی‌خاهم به خودم یادآوری کنم. به هرحال، خوب یا بد، راهِ این خاطره‌ها به این کمد رسیده‌ست. 
نشسته‌ام و به اتاقِ بهم‌ریخته‌ام نگاه می‌کنم و لیست بلندبالای کارهایی که باید انجام بدهم. مثلِ کسی هستم که از یک روز سختِ کاری درمیان آوارِ فاجعه‌ها برگشته به خانه‌ی امن و اتاقِ رنگی‌اش و قلبش در سکوت و آرامش به خاب رفته. دیگر تمام شد، حق با شما بود خانم فروغ، «همیشه پیش از آن‌که فکر کنی اتفاق می‌افتد» ولی به دست‌هایم نگه می‌کنم و انگشت‌های کشیده که ویران نشده‌اند، و به روزنامه‌ای که تسلیتی در آن نیست. به ایوان می‌روم شب و چراغ‌های سوخته‌ی رابطه را در آغوش می‌کشم. مشتم را باز می‌کنم تا هرآنچه که باقی مانده را باد بیاید، دورِ دستم بپیچد و ببرد، و با لذت به عبور این بقایا از مرزهای تن و ذهنم نگاه می‌کنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
بهرو پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 00:27 http://raaskollnikov.blogfa.com

این پست پایینی. ببین، این پست پایینی.

ف پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 15:41

خب. خوبه. اما من اگه جات بودم میریختمش تو سینک. یه کشو دارم منم. که کلیدشو خیلی وقته گم کردم. اصلا چند وقت پیش رفتم یهو بازش کنم دیدم قفله. تازه یادم اومد که این کشو چه کاربردی داشته یه زمانی. یادمش رفته بود. چون خیلی وقته که همه چیزایی که نگهم داشته باشن رو میریزم دور..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد