انگشتِ شستاش را میگذارد توی چالهی رگهام، نگاهم میکند و میگوید نبضت، همراه رگهات، توی جایی از عمقِ پوستات خابیده. میخاهم بخندم و بگویم بله، راستش را بخاهید من زنی هستم در خابِ زمستانی، اما نگاهش را میبینم و منصرف میشوم. انگشت شستش را بیشتر فشار میدهد. پوست دستم یخ کرده. به هزاران هزار رگ فکر میکنم، به رودخانههای پرخونِ داغی که تنم را توی گرمایشان پیچیدهاند. میگوید: «سبا، پس نبضت کجاست؟» به ماهی طلاییای فکر میکنم که توی رگهام شناکنان خودش را میرساند به سطح. چشمهایم را باز نمیکنم و به گرما فکر میکنم، به همهی چیزهای گرم، مثل جگوارهای طلاییای که توی صحراهای خالی میدوند، به رنگِ آجری پلیور و شالگردنش و نورهای طلایی که رویشان افتاده. به رقصیدن در برف و دریاهای آزاد. میگوید: «هفت، خوب است.» اما دستش را از روی مچام برنمیدارد. در عوض، آرام انگشتهایش را میکشد بالا، از روی گودی کف دستم رد میشود و از روی کشیدهترین انگشت دست چپ. از پشتِ پلکهای بستهام میشنوم که صندلیاش را عقب میدهد و از در میزند بیرون.