برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

.Jaguar, Classic, And Gold

انگشتِ شست‌اش را می‌گذارد توی چاله‌ی رگ‌هام، نگاهم می‌کند و می‌گوید نبضت، همراه رگ‌هات، توی جایی از عمقِ پوست‌ات خابیده. می‌خاهم بخندم و بگویم بله، راستش را بخاهید من زنی هستم در خابِ زمستانی، اما نگاهش را می‌بینم و منصرف می‌شوم. انگشت شستش را بیشتر فشار می‌دهد. پوست دستم یخ کرده. به هزاران هزار رگ فکر می‌کنم، به رودخانه‌های پرخونِ داغی که تنم را توی گرمایشان پیچیده‌اند. می‌گوید: «سبا، پس نبضت کجاست؟» به ماهی طلایی‌ای فکر می‌کنم که توی رگ‌هام شناکنان خودش را می‌رساند به سطح. چشم‌هایم را باز نمی‌کنم و به گرما فکر می‌کنم، به همه‌ی چیزهای گرم، مثل جگوارهای طلایی‌ای که توی صحراهای خالی می‌دوند، به رنگِ آجری پلیور و شال‌گردنش و نورهای طلایی که رویشان افتاده. به رقصیدن در برف و دریاهای آزاد. می‌گوید: «هفت، خوب است.» اما دستش را از روی مچ‌ام برنمی‌دارد. در عوض، آرام انگشت‌هایش را می‌کشد بالا، از روی گودی کف دستم رد می‌شود و از روی کشیده‌ترین انگشت دست‌ چپ. از پشتِ پلک‌های بسته‌ام می‌شنوم که صندلی‌اش را عقب می‌دهد و از در می‌زند بیرون.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد