یک. آی. جارو را میکشد لابهلای صندلیهای کافه و با غصه میگوید: «حالا خودت حساب کن که این یکی دیگه چه دیـ.ــوثی میخاد از آب دربیاد.» چیزی نمیگویم و چشمهایم را میکشانم دنبال جارو. من از سین. خوشم میآید، دوست ندارم مجبور شوم به امکان دیــ.ــوث بودن با نبودنش فکر کنم. میخاهم تکیه بدهم به صندلیهای نرم، تصور کنم که پیچیده در نخهای ضخیم طلایی و قرمز، از سرما پناه میآورد به کافه، نورهای زرد را کنار میزند، چیتاهای طلایی عطرش شروع میکنند به دویدن در اتاق کوچکِ کافه، و مینشیند روبهروی من تا بتواند خوب آی. را زیرنظر بگیرد. من لبخند میزنم، سین. لبخند میزند و توی یک لحظهای که انگار میدود و توی ثانیههای دیگر گم میشود، چشمهامان اشکی شده و دهنهامان به خنده باز. آی. با ناراحتی نشسته روی صندلی، باید نیمخیز شوم. بلند میشوم، دستهایش را میگیرم و بهش میگویم که سین. طلاییترین چیز دنیاست و ما هم چارهای جز اعتماد کردن به کلمههای غبارآلود و شناور توی هوا نداریم، گرچه همین کلمهها هستند که ما را از پا درمیآورند اما چارهای جز عبور، و تکیهی دوباره نیست.
دو. «چهکار میکنی سبا؟»
من؟ راستش کارهای زیادی هست. مثلاً دارم پادهبوره تمرین میکنم، تا سرحدّنهایی دیوانگی. یا خطّ نامرئیای میکشم دورِ همهی دنیای خودم، همهچیزی که از من بوده و توی آدمهای دیگر زیادی منتشرشان کردهام. کمکم به خاطر میآورم که قربانی کردنِ فردیت به درگاهِ هر خیالی، هر ایدهای، چهکار عبث و بیمعنایی است و به درد همانهایی میخورد که پناه میبرند به حضور محقّر دیگران، از ترسِ مشدّد شدنِ خودشان. شاید فراموش کرده بودم خودم را یا شاید زیادی از مرزهای خودم عبور کردهام. سه. «حالا وقتش است که در تراسِ اتاقِ کوچکم را باز کنم، تکتکِ آدمهایی را به یاد بیاورم که روی این تراس بودهاند، روی این تخت بودهاند، توی این هوا. خاطرههای همهشان را مثل مجسّمههای چوبی زمخت و کجومعوج، بچینم بالای تخت، و به خاطر بیاورم که که تجسّمبخش این آدمها من بودم، دستهای خالقِ من بوده که به همهچیز جان داده، دنیا بخشیده و بیرون از جادوی این دستها، هیچچیز، هیچچیز قابل ذکری وجود ندارد.»
چهار.
«هَل أَتَی عَلَی الْانْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُن شَیْئاً مَذْکُوراً؟»