برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

الف‌میم

می‌گویم «چرا وقتی می‌یام بالا سرت، تعجب نمی‌کنی و پِخ نمی‌شی؟» جواب می‌دهد که اول بویم می‌آید بعد خودم. جدا که می‌شویم، مقنعه‌ام را می‌گیرم زیر دماغم، کدام عطرهزارساله را زده‌م؟
از سالن بیرون می‌زنم و دمِ استخر بزرگ کتابخانه می‌ایستم به تماشا کردن خطوط مورب کفِ آب. سازه‌های آبی همیشه جادویم می‌کرده‌اند. می‌آید و می‌گوید برویم. بعد می‌خندد که: «شبیه فلاش‌بک زدن تو فیلما می‌مونه فکر کردنت.خاموش می‌شی یهو.» می‌خندم. 
وقتی برمی‌گردیم توی سالن، کمی به نورِ چراغ‌مطالعه‌ام خیره می‌شوم که طلایی‌اش پخش شده روی میز. چندروز پیش بود که نشسته‌ بودم زیر چراغ‌های مهتابی بزرگ، روبه‌روی استخر، می‌لرزیدم متنها نه از سرما. موبایلم را با هر ده انگشت گرفته بودم و چسبانده بودم به سینه. دلم می‌خاست به عقب دراز بکشم روی همان صندلی‌های سنگی و یخ‌زده و چشم‌هایم را ببندم و منتظر شوم تا زمان بگذرد. زمان بگذرد و لحظه‌ی دیگری بیاید. چشم‌هایم را بستم و فکر کردم صدایش بزنم یا نه. «ببین یه دقیقه می‌یای بیرون از سالن مطالعه؟» صدایش نزدم. چه چیزی داشتم که بگویم؟ می‌توانستم ازش بخاهم که کمی بنشیند، شاید لازم نبود اصلاً چیزی بگویم. درهرحال صدایش نزدم، چون نمی‌دانستم حضورش به چه کارم می‌آید. اما این دفعه اگر دوباره گیر کنم لابه‌لای آن نورهای سفید و روبه‌روی آن آب ساکن، این دفعه حتماً صدایش می‌زنم. هیچ‌چیز نمی‌گویم، فقط صدایش می‌زنم تا کمی کنار هم بنشینیم و به سازه‌های آبی جادویی خیره شویم.

نظرات 1 + ارسال نظر
الناز پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 14:48

تولدت مبارک مهربون :) :*

یادت بود. :)
:*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد