«... که اگر قرار بود توصیفش کنم، میگفتم یکیست تمام قد مثلِ اسمش.»
تازه وقتی روی نیمکتهای روبهروی شهرِ بزرگ نشسته بودیم گفت که ترسیده بوده. از صدای سنگین پای تلفنم، وحتی وقتی رسیدم به کافه و نمیتوانستم کلمات را درست ادا کنم. وقتی حالِ کشدارم را دیده. میخندم و میگویم: «های آن مدیکیشن.» میگوید: «هانی، ایتس نات اِ رستورانت» که همانطوری بروی توی شکم دکتر و ازش بخاهی برایت فلان و بهمان بنویسد. انگار که آنهمه انگلیسی حرف زدنمان توی شهر بزرگ برای درآوردن لجِ همهی کلهخرها و باحالهای آنجا کافی نبوده. میگویم باشد و سیگارم را با سیگارش روشن میکنم. میدانم که وقتی اینجاست مجبور نیستم به چیز زیادی فکر کنم. لحظهی کوتاه مواجهه با خلسه و سبکی زندگی. در فاصلهی کوتاهِ میانِ دیدارهایمان است که زندگی با همهی سیاهیاش هجوم میآورد، اینجا در کنار این حجم از استخوان لبخند و بنتلی، چیزی اتفاق نمیافتد که بخاهد نگرانم کند.
به کی به کی قسم کم مینویسی.
بیشتر بنویسم؟ چشم. :)