برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

«ایمان.»

«... که اگر قرار بود توصیفش کنم، می‌گفتم یکی‌ست تمام قد مثلِ اسمش.» 
تازه وقتی روی نیم‌کت‌های روبه‌روی شهرِ بزرگ نشسته بودیم  گفت که ترسیده بوده. از صدای سنگین پای تلفنم، وحتی وقتی رسیدم به کافه و نمی‌توانستم کلمات را درست ادا کنم. وقتی حالِ کشدارم را دیده. می‌خندم و می‌گویم: «های آن مدیکیشن.» می‌گوید: «هانی، ایتس نات اِ رستورانت» که همان‌طوری بروی توی شکم دکتر و ازش بخاهی برایت فلان و بهمان بنویسد. انگار که آن‌همه انگلیسی حرف زدن‌مان توی شهر بزرگ برای درآوردن لجِ همه‌ی کله‌خرها و باحال‌های آن‌جا کافی نبوده. می‌گویم باشد و سیگارم را با سیگارش روشن می‌کنم. می‌دانم که وقتی این‌جاست مجبور نیستم به چیز زیادی فکر کنم. لحظه‌ی کوتاه مواجهه با خلسه و سبکی زندگی. در فاصله‌ی کوتاهِ میانِ دیدارهایمان است که زندگی با همه‌ی سیاهی‌اش هجوم می‌آورد، این‌جا در کنار این حجم از استخوان لبخند و بنتلی، چیزی اتفاق نمی‌افتد که بخاهد نگرانم کند.

نظرات 1 + ارسال نظر
بهرو یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:23

به کی به کی قسم کم مینویسی.

بیشتر بنویسم؟ چشم. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد