برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

چهل و دو.

از خودم نوشتن.
از وقتی آریَن رفته، من خیلی به قضیه‌ی ایران موندن فکر می‌کنم. به این که با جدّیت نمی‌خام برم خارج. این که مثلاً چی منو این‌جا نگه می‌داره. این که اگه آدمای دیگه‌ام برن من تو تصمیمم تردید می‌کنم یا نه. و معمولاً می‌رسم به حسِ تعلّق. این که من به قدر کافی احساسِ «دی‌اتچمنت» رو دارم. اگه برم جایی که این حسه دیگه عینیت هم پیدا کنه، خیلی بهم سخت و بد می‌گذره. می‌خام تعلّق رو نگه دارم تو خودم. می‌خام داشته باشمش. با خودم حملش کنم. نمی‌دونم، شایدم دارم مزخرفِ بیست‌سالگی سرِ هم می‌کنم. اما این تعلّق داشتنه، خوبه. و من نمی‌خام گند بزنم به یکی از معدود چیزای خوبی که برام رخ داده. می‌خام بازی این‌جا موندنم بُرد بُرد باشه.
دیگه چی؟ این که واقعاً نمی‌دونم دانشگاه رو باید چه‌کار کنم. یه مواجهه‌ی گیجی دارم باهاش، یه سردرگمیِ عجیبی. مثِ این که همه‌چی تو یه هاله‌ای از غبار فرو رفته باشه و هیچی اون‌چیزی نباشه که به نظر می‌رسه. دو سال گذشته و هنوز نمی‌دونم دقیقاً می‌خام چکار کنم. هنوز نمی‌تونم به قولایی که به خودم می‌دم پایبند باشم و هنوز نمی‌دونم مشکل از دانشگاهه، یا از من. هنوز یه خستگیِ عجیبی تو اعصابم تیر می‌کشه ــ گرچه خیلی کمتر از قبل. ولی خب، امیدوارم بهتر شه. این امید داشتنه، جدیده.
و خب، پاییزه و من پاییز دوست دارم و هوا خوبه و با بارون عشق می‌کنم و زمستونم قرار پشت‌بندش بیاد که من بمیرم از خوشی و چه می‌دونم، هنوز وقتی از سرِ ادوارد براون رد می‌شم می‌ترسم آر. رو ببینم و در عین حال چشم می‌گردونم که پیداش کنم و دمِ غروبا دلم می‌گیره و اینا دیگه. همینا خلاصه.

حِ و مَر.

تمامِ شبِ عروسی را می‌گذارم کنار. برقِ چشم‌های مَر. را که بعد این سال‌های کذایی جان کندن، داشتند می‌درخشیدند. دامن بلندِ کشیده روی زمینش را. ایستادنشان کنار هم که تویم را پُر می‌کرد از توهم بی‌نقصیِ جهان. خنده‌هایم را با زر. که مثل حباب‌هایی از تهِ شفاف دلم می‌آمد روی لب‌هایم می‌نشست. رقصیدنم را با دستِ گل و چاقوی عروس. همه را می‌گذارم کنار آن لحظه‌ی دمِ رفتن، که حِ. لبخند زد و گفت: «بیا یه بوس بده ببینم.» مثلِ باباها، درست مثل یک بابای واقعی.

چهل و یک.

نشسته بودیم آن بالایِ بالای چمران، روی جدول کناره‌ی اتوبان. جلومان برجِ میلادِ کشیده بود و چراغ‌های حکیم و باقیِ اتوبان‌ها که می‌رفتند توی هم و برمی‌گشتند و ماشین‌هایی که با صدای دلنوازِ یادآورِ شهر می‌گازاندند. و هرچه بود چیزی جز زیبایی نبود. مه. سمتِ راستم تشسته بود و نیل. سمتِ چپم. از مه. پرسیدم می‌رود خارج؟ گفت نه و یک‌چیزهایی گفت راجبِ سهیم شدن در تجربه‌ها با زبان. اما من به زبان و تجربه‌ها فکر نمی‌کردم. تهران جلوی چشم‌هایم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. تهران داشت تمام دنیایم می‌شد، مرا دربر می‌گرفت، روی پوستم می‌نشست، از منافذ پوستم به درونم نفوذ می‌کرد و همراه گردش خونم، خودش را به تمامیِ رگ‌هایم می‌رساند. تهران و من یگانه شده بودیم. به نیل. گفتم: «یه روزی می‌رسه که ازت می‌پرسم ما چرا نرفتیم یه جا دیگه. این صحنه رو یادت باشه، تا اون روزیُ بهم یادآوری کنی که تهران مال ما بود.»

پ‌ن: حالا دارد اولین بارانِ پاییز می‌بارد و من فکر می‌کنم که آن قابِ بی‌بدیلی که جانم را با خودش پیوند زده، زیر نور و مهِ باران چه چیزی از آب درمی‌آید.

چهل.

اون‌وقتایی که باید یه چیزی بنویسی. مطمئنی که باید یه چیزی بگی، یه چیزی بنویسی. اما نمی‌دونی چی، چطور. یا بدتر از اون این که چرا.

.Yakutsk

لحظه‌ای که وارد می‌شوم، پاییز است. پوره‌های برف و سرما روی شانه‌های هشتی‌ام می‌ریزند. به آسمان نگاه می‌کنم و هاله‌ی مبهمی از خورشید را می‌بینم که زیر لایه‌های کدرِ ابر، مدفون شده، مثل مریضی که زیرِ پتوهای چرک‌مُردی به جان کندن افتاده باشد.

لابد بیشتر به آسمان نگاه می‌کنم. لابد اولش آفتاب تهران به خاطرم می‌آید. لابد یاد خنده‌های نی. می‌افتم. نورهای مطبوعی که روی تراسِ خانه‌ی سا. می‌افتد. دست‌های گرمی که به سویم دراز شده. اما کم‌کم، تمام تصاویر توی مهِ افکارم و سرمای بیرون گم می‌شوند. حدسم این است که کم‌کم، سرما از روی دست‌هایم بالا می‌کشد خودش را. و من همه‌چیزها را، همه‌ی کسان را، با نام‌هایشان از خاطر خاهم برد. و سرما می‌رسد به صورتم و دیگر هیچ‌وقت نخاهم خندید یا گریه نخواهم کرد. وقتی تمام صورتم بخار شود، نوبت می‌رسد به جفتِ دایره‌های درخشانم. وقتی آب توی چشم‌هایم یخ بزند، کار دیگر تمام است. من هم شده‌ام یکی از آن‌ها، سرم را پایین می‌اندازم و احساس تعلق و تنهاییِ باشکوه و یگانه‌ام، مرا به این دنیای جدید، پیوند خاهد زد.