برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

A Cemetery, Where I Marry The Sea

یک. توی چشم‌های «خانم» نگاه می‌کنم و می‌گویم فکر می‌کنم این حالی است که آدم باید گریه کند و خطِ دردناکی که معده‌ی جوشان و قلبِ سنگین‌اش را بهم وصل می‌کند، بعدِ مدت‌ها ــ روزها، ماه‌ها و قرن‌ها ــ حس کند. اما فکر کنید آسنتراهای نازنینی که بهم می‌دهید دست به‌ کار شده‌اند حالا مغزم توی هاله‌ای از سروتونین شناور است. قرص‌های عزیزم، مگر همین را نمی‌خاستید؟ من در ناکام‌ترین حالتِ این روزها، کارآمدی‌ام را از دست نداده‌ام، می‌بینید؟ من تبدیل به آدم آهنی زیبا و جوانی شده‌ام که اشک‌هایش آرام توی لبخند وسیع‌اش می‌چکد و می‌تواند تمام خیابان‌ها را با حالتی از ماه‌زدگی  و عربده از زخمی که دارد سرباز می‌زند، غلت بخورد.
دو. وسط اتاق می‌ایستم. «آنتونی کیه‌دیز» دارد با صدای بلند می‌پرسد: چه‌قدر طول می‌کشد؟ چه‌قدر طول می‌کشد؟ و من با شتاب و کشیدگی به سمتِ چپ خم می‌شوم. تا سرحدّ نهایی کشیدگی بدن. تا آن‌جایی که همه‌چیز جا دارد کج، ناموزون یا شکسته شود. مدت‌ها توی این حالت فروپاشی می‌مانم و از زخم‌ها و کبودی‌هایی استقبال می‌کنم که بعداً روی دست‌ها و پاهایم پدیدار خاهند شد.
سه. چه‌قدر طول می‌کشد؟ چه‌قدر طول می‌کشد؟

چهل و نه.

رومز گفت «برو ماه رو ببین» و من با پاهای لخت دویدم توی تراس. به ماه نگاه کردم، همان سایه‌روشنِ همیشگی وسطِ یک سیاهیِ موج‌دار. نقطه‌های قرمز و سفیدی دورش را گرفته بود، یا نگرفته بود؟ 
باد از سمت نورهای شهر می‌زد و دامنم را تکان می‌داد. روی پاهای خودم نبودم انگار. گوشیِ تلفن را چسبانده بودم به گوشم و دنبال هر بالا پایین شدنِ صدای تار در پس‌زمینه، یک چیزی توی دلم کنده می‌شد. به «ای حافظِ شیرازی، تو کاشف هررازی» که رسید دیگر تمام شده‌بودم. باد می‌آمد لای موهای کوتاهم و عطرِ خودم را بهم پس‌می‌داد. فکر کردم یعنی می‌شود یک پیامِ مختصر و  رسا، تمام روزها را از آن قرن‌های دور دویده باشد تا به من برسد؟ باد تندتر می‌شد و دیگر نمی‌توانستم پاهایم را چفتِ زمین کنم. نور ماشین‌ها توی رگ‌های شهر می‌چرخید، ولی من مطمئنم که برای یک لحظه، زمان از نفس افتاده بود.