Dust In The Wind. کلِ این آهنگ. تکتکِ جملههاش، جایشان هست که اینجا نوشته شوند.
دو. سر کلاس «انسان در اسلام» مردک یه چیزهایی گفت راجبِ توحید و بعدش هم راجب این که «دکترها هم تجلیِ نامِ شافیِ خداوندند.» زیر لبی گفتم شافی. انگار یک دفعه، مثلِ آن قصههای بچگیام طبیب آمده باشد بالای سر بیمار من و بهم گفته باشد دوای دردت توی فلان کوه است و دستت بهش نمیرسد. انگار حسِ درد برگشته باشد به آگاهیام، یک دفعه دیدم که چقدر زخمام. چقدر درد دارم. چقدر محتاجِ خوب شدنم انگار. بعدش گریهام گرفت و بغل دستیام ازم پرسید حالم خوب است یا نه که من راجب تبی که یک هفته بود تمام تنم را مچاله کرد بود برایش توضیح دادم. دستش را گذاشت روی پیشانیام و گفت چقدر داغی! و من یادم آمد این را نیم. همیشه به من میگفت، و بعدش هم من میگفتم این تنِ من نیست که داغ است و تنِ تو است که سرد است و از اینجور دلبریهایی که حالا آنقدر دورند که هرگز هرگز به من برنمیگردند و بیشتر مچاله شدم.
سه. .World Citizenکلِ این آهنگ. تکتکِ جملههاش، جایشان هست که اینجا نوشته شوند.
وقتی غمگینی، بیشتر دوسش داری. هر چی غمگینتر، شیداتر. اصلاً اون روز هم که علف زده بودی و خودآگاهت خابیده بود و ناخودآگاهت شرّه کرده بود تو کلِّ آگاهیات، واسه همین اونقد گریه کردی. واسه همین تو بغلِ یخزدش گفتی برگرد. که برنگشت تا تو برگردی به همون حالتِ سفت و سختات.
پن: برنامه بذاریم زودتر بمیریم. فرار کنیم. برنگردیم اینجا. اصلاً زنده نمونیم. حالا هر چی.
امشب که داشتم از پلههای خونهتون میاومدم پایین، توام دنبالم اومدی و تو پلههای تاریک بم خندیدی و آروم گفتی: «فرندز وید بِنِفیت.» اونقدی آروم که من نفهمیدم و پرسیدم چی؟ که البته ربطی به نشنیدنِ صدات نداشت و من معمولن بعد همهی جملههات اینو میپرسم. تو تکرار کردی فرندز وید بِنِفیت و من گفتم ما فرندز وید بنفیتِ هم نیستیم، دیگه. گیج شده بودم، گیجم کردی. سر کوچه واستادیم و یه سری مزخرفاتِ ردیف کردم واسِ خالی نبودنِ عریضه اما همچنان داشت تو کلهام چرخ میخورد، چــی؟
یک. وبلاگِ ت. رو میخونم و پر میشم از حسِ بد. چرا وقتی نمیخام جزییات زندگی یکی رو بدونم میرم وبلاگش رو میخونم؟ یا سوالِ کلیتر اینه که چرا جزییاتِ زندگیِ این آدم باید منو آزار بده؟ اگه بتونم جوابِ این سوال رو پیدا کنم، دیگه از هیچچی نمیترسم. از این که ت. و ن. و و. نشت کنن تو زندگیام نمیترسم. از این که تو بری از من با ن. حرف بزنی نمیترسم. اما مسئله اینجاس که من جواب این سوالو نمیدونم.
دو. این وبلاگ واسه این زده شده که بتونم خودمو بفهمم. بس که از درک خودم عاجزم. و البته برای ثبت یه سری لحظهی کسشرِ تاثیرگذار که مهمان، یا دستِ کم من فکر میکنم که مهمان.