روزا اینجا رو دوست دارم. اما از شبهاش میترسم. چون «شب»ــی وجود نداره به اون صورت. مثلاً الان ساعت یازده شبه به وقتِ محلی، اما هوا یهجوریه که اگه تو تهران بودم بش میگفتیم گرگ و میشِ دمِ غروب. همهی کابوسای من تو این ساعت و این نوره اتفاق میافتن. توی این تعلیق مبهم که تکلیفش رو باهات یه سره نمیکنه. باید خالص باشه همهچی. باید شب، مثِ شب باشه. سیاه، یه دست، معلوم.
پن: ازونور آفتاب که پهن میشه وسط پنجره تو میخای بری بَ. رو تکون بدی که «پاشو برو سرِ کار» اما ساعت سه عه، میفهمی؟ سهی نصفِ شب.
چیزی که من تو این آدم میبینم و لذت میبرم ازش ــ مثِّ یه تابلوی نقاشی یا یه مجسمهی مرمری ــ «اصالت»ــه. اگه جوری هست، درست همونجوریه که هست. سعی نمیکنه از تو خودش یه چیزِ دیگهای درآره. مثِ یه آبِ شفاف و تمیز، همهچیزِ خودش شرّه میکنه توی رفتاراش و حرفاش و فازاش و حتی فکراش. ادایی نداره. کجیای نداره. انگار نقاب و پردهای نداره و سرسختانه همون چیزییه که هست. تا حدی ــ اگر نخام بگم درست ــ مخالفِ من، که اونقد نسبت به حسّای خودم بیگانهام که حتی درست نمیتونم خودم رو درک کنم، چه برسه به اِکسپرس کردنِ خودم بدونِ حایل بینِ خودم و بقیه. واسه همین راحتترین کار واسه من اینه که اَکتها و کلیشههای رفتاری رو با ذکاوتِ مخصوص به خودم از بر کنم و بشم «آدم خوبه». درحالی که که حتی اینو انتخاب هم نکردم.
ولی طرفِ روشنِ قضیه میدونی کجاست؟ این که اگه یه کمِ پیش بود، مثلاً سالِ پیش بود، کنارِ این آدم پنیکاتک میزدم و تمامِ اعتماد به نفسم بلعیده میشد. اونجور سردرگمیهایی که منجر میشه به بیزاری از خودت و سبکِ زندگیات و اینا. اما الان میتونم کنارش وایستم و تحسینش کنم و بعد به خودم نگاه کنم و سعی کنم اون حفرههای خودم رو پیدا کنم. یعنی میتونم خودمو بذارم تو مرکز دنیام نه کسِ دیگهایو، و نذارم که این بینقصی، مث یه توفانی پیچیدهشه دورِ خودم و منو بشکونه. یعنی میتونم خودم رو هنوز ببینم و نذارم کسی به تمامیتِ هویتام تعرض کنه. ازین لحاظ، خیلی جلوتر از یعضی آدمام.
چارشنبه، خونهی سِت. کلی حرف زدیم باهم ــ نه مکالماتِ چرت و پرت، یعنی چرت و پرت هم گفتیم اما کلی حرف سازندهام زدیم راجبِ من و راجبِ خودش. این خوبه دیگه. یعنی تو زندگیام گاهی اونقد مجبورم چرت و پرت بگم و «فِیک ــ اَکتینگ» داشته باشم که بودن با سِت. مثِ اینه که دوباره اومدم روی آب تا نفس بگیرم و برم زیرِ آب. یعنی منظورم اینه که خب پرفکت و بینقص نیست اما در نوعِ خودش «جایِدیگهپیدانشدنی»یه. گذاشتم توی اون دفتره که افکارِ دردناکم رو توش مینویسم برام دستورالعمل بنویسه. راجبِ شی. و نی. که اذیت میشم بهشون فک میکنم و راجبِ نَ. سِت خیلی خوب، خیلی خوب منو میفهمه. مجبور نیستم اونقدا توضیح بدم براش همهچیو.
دیروزم رفتن خونهی مَر. پیش مَر و زَر. وقتی وایمیستی جلوی اون درِ آبی، وقتی سهطبقه رو بالا میری، زمان دیگه متوقف میشه و مکان یه حالتِ معلقی میمونه. واسه همین خوبه وقتایی که سردرگم و گیجی بری پیششون و برات فالِ قهوه بگیرن و تو همهچی سوءتعبیر کنی و بخندی باهاشون و سعی کنی به مَر کمک کنی که تهش بگه: «سَ، تو خیلی بیشتر از سنّت حالیته» یا مثلن: «سَ اگه تو نبودی چکار میکردم». برگشتنی اسمس دادم به سا. که خیلی نگرانش بودم، چون خواهرِ سا. مریضه و باید تخمدانهاشو عمل کنه و شاید حتی مجبور شه برشون داره و اینا. ولی آخر شب که بهش زنگ زدم، حالِ خودش و خاهرش خوب بود چون مث که لازم نیس فعلن عمل کنه و من یه نفسِ خیلی راحتی کشیدم چون به این فک کردم که چقد حضورِ سا. توی زندگیِ من کمککننده بوده و جقد دوستش دارم و اصلن تحملِ اینو ندارم که غمگین باشه. یعنی یهجور غمگینی که نشه براش کاری کرد. با اون یکم حرف زدم و فک کنم حالش بهتر شد و حسِ خوبی بهم داد. چندشب پیشم با بَ حرف زدم و دوساعت پای تلفن مثِ چی خندیدیدم و اینا، و اونم حالش خیلی خوب بود.
امروز غروب هم دارم میرم پِگ. و نیل. رو ببینم و با هم غذا بخوریم و مانتو بخریم و ازینجور کارای حالخوبکن و اینا.
گاهی فک میکنم من یه جور نگهبانم مثلن. یه جور آژان. شبا، دمِ غروبا، یا حتی کلِّ بعضی روزا، فانوسم رو برمیدارم، و سَرَک میکشم به خونهی همهی کسایی که دوستشون دارم. کسایی که توی این دنیا تصورِ بودنشون حسِ بینقصی بم میده. فانوس رو میبرم نزدیکِ پنجرهی خونههاشون و مطمئن میشم که کسی غمگین نیست. کسی با یه مشکلِ بزرگتر از خودش گلاویز نشده. همه یه حدی از خنده رو دارن، یا حداقل امکانِ خندیدن برا همه فراهم شده. بعد حسِ خوبی بهم دست میده از دنیایی که توش، کسایی که دوستشون دارم، حالشون «بد نیست.» اونوقت میتونم برگردم خونه و ماستِ میوهایم رو بخورم و «اَمریکن دَد» رو که جدیدن از زَر. گرفتم تماشا کنم و از تهِ دلم بخندم.
یک. ...که اگر قرار بود تمامیِ این روزهایم را در یک کلمه خلاصه کنم، میگفتم «نتوانستن.»
دو. بالاخره باید کسی، چیزی، جایی باشد. باید باشد، مگر نه؟ اینطوری که نمیشود. این طوری که روز به روز دیگری میرسد و تو زنده میمانی از خستگی و منتظر میشوی تا شبِ داغِ تابستانی برسد و خودت را توی فضای کوچکِ تراس زورچپان کنی و سیگار را به لبت بکشی و زنگ بزنی به نی. و با او حرف بزنی تا از التهاب و رخوتِ شب کم کرده باشی، تا مردگیِ را از شب و روز و شب و روزِ دیگری کم کرده باشی، تا از خودت کم کرده باشی. باید کسی باشد تا تو را زنده نگه دارد، تا تو را نگه دارد از تکرار کردنِ چرخهی بیپایانِ نتوانستن، باید یک نفر را همینجاها گذاشته باشی، یک چیز را برای روزِ مبادا ذخیره کرده باشی، اینطوری که نمیشود.
به بعدازظهر که برسد، دیگر ذرههایش نشسته توی جانت. صحنههای بیشتری ممکن است به سرت هجوم بیاورند، اما خوب باید بدانی که این صحنهها حقیقی نیستند، یعنی توی خابت اثری ازشان نبوده. بلکه این ذهن درماندهات است که دارد قطعههای خالی را با رویاهای شکستهای که رویت نمیشود درست و حسابی بهشان فکر کنی، میپوشاند. اما این چیزی از جادوی خابات کم نمیکند. از جادوی نزدیک بودنش، جادوی نزدیک بودنِ اشکهایش که سر میخوردند روی پیراهناش، جادوی نگاهِ گنگِ تو بعد از رفتنش به منظرهای که توی همهی خابهایت، بلااستثنا، پشتِ پنجرههاست، تراسِ بزرگِ طبقهی آخرِ یک برج بلند، برای تو تا از پشتِ پنجرهاش شهرِ غرق در هوای ابری را نگاه کنی.
از خاب که میپری، نفسات مثل هوا گرفته. باد میزند و پرده را شکم میدهد تا جلوی اتاق. فکر میکنی و وقتی همهچیز سر و شکل مشخصتری میگیرد، وحشت میکنی از این همه تفالهای که از آدمهای دیگر هنوز توی تنت مانده. مدت زمانِ زیادی نگذشته از آن روزی که تصمیم گرفتی گذشتهات را تمام و کمال خفه کنی، علیرغم همهی تقلاهایش چالاش کنی، زخم و تاول روی دستهایت را بپوشانی و بک چیزِ مثلاً جدید را شروع کنی. حالا همهچیز برمیگردد تا تو را خفه کند، منتهی چون زورش نمیرسد، منتظر میشود تا درست و حسابی بخابی تا کارش را شروع کند.
پن. Against The Grain. کلِ این آهنگ. تکتکِ جملههاش، جایشان هست که اینجا نوشته شوند.
پن. بحث این نیست که «شاید دارم اشتباه میکنم.» بحث دقیقاً از آنجا شروع میشود/آنجا به اتمام میرسد که من مسلماً دارم اشتباه میکنم. من فقط به هالهای از عشق احتیاچ دارم که بیاید و تویم را پر کند از هوایی برای نفس کشیدن. بیاید و این چشمهایی را که به لانهی خالی سیمرغان میمانند را، مثلِ دالانِ خانههای کودکی، عمق بدهد. پُرِ خاطره کند. پُرِ رنگ، پُر. پُر از هر چیزی. خلاصه که این به نفع همهمان است فراموش نکنم شنلِ سرخِ درخشان را من به قامتِ تو دوختهام، تا زنده بمانم.