اولاش صرفاً یه نقطهست، یه نقطهی سیاه روی سطحی که رنگاش زندهان و نفس میکشن. شاید خیلی کوچیک باشه، خیلی کوچیک، خیلی دور. اما هست و توام خوب میدونی که لکّهی کوچکی از کثافت رو با چشمان غیرمسلّح داری میبینی و همهی دست دراز کردنها و لبخند زدنها و گوش کردن به چسنالهها، نمیتونه اون لکّهی سیاه رو از سطحِ روابطت محو کنه. اما اوضاع از اونجا ناگوارتر میشه اون لکّههه هی رشد میکنه. این آدما هی غیرواقعیتر میشن. چسنالههای غمافزا هی سطح بیشتری از زندگیشون رو میپوشونه. اخلاقیات بیشتر شبیه یه دستبندِ خوشگل موشگل میشه که تو مهمونیها میندازن به مچشون و شبا قبل خاب درش مییارن پرتش میکنن روز میزتحریر. گنده میشه همهچی، این نالههایی که از تهِ چاه مییاد هی بیشتر شبیه ضجه میشه. هی میخای بگی «بابا، تهِ چاه نیستی تو، بلند شو خاک رو بتکون به زندگی ادامه بده» ولی نور چشای این آدما رو میزنه. زندگی کردن روی سطح زمین و سروکله زدن با واقعیت سخته، کی سختی رو انتخاب میکنه؟ اینه که آدما برمیگردن به اون قصر که روی پایههای لرزونِ ذهنیتشون ساختن، پایههایی که هیچ ارتباطی به واقعیت ندارن. لکّه به رشد خودش ادامه میده و یه جایی این توهّمات دامن تو رو هم به کثافت خودش آغشته میکنه. فاجعه اونجاست که چشم باز میکنی میبینی این آدما، پابلیک فیگورِ همهجا شدن. اینستاگرام: زهرِ دافی بودنِ عکس رو، با یه خط کپشنِ چسنالهی فلسفی میگیرن. فیسبوک: یه خط حرفِ سنگین میزنن بعد مینازن به تعداد لایکهایی که خورده. واسه این که برا ناکافی بودنشون تو پیشبرد زندگی روزمره توجیه بتراشن، کتاب میخونن و با کتاباشون و آهنگشون، پارنترِ انتلکت بلند میکنن. تو مرز بین واقعیتی که هستن و پسش میزنن و چیزی که میخان باشن و نبودش ناامنشون میکنه، میرن و برمیگردن. میرن و برمیگردن. میرن و... کمکم جاها رو هم از آن خودشون میکنن. تو فرار میکنی به حاشیههای امن این شهر بزرگ و میبینی هستن. فرار میکنی به مرزای بیدروپیکر این جهانِ مجازی و میبینی تو تسخیر اوناست: فیسبوک و اینستاگرام و توییتر و گوگلپلاس... و همهش حرف از چیزایی که نیستن: چهاخلاق، چه بگــ.ــایی. نیستن، چیزی پیدا نیست. مثل اینه که دارن با اشک و آه به یهسری چیزا نشونه میرن که من نمیبینم و میدونی چی میبینم؟ یه مشت آدم نئشه از هراونچه که ذهنِ خلّاق و دروغگوشون ساخته، آره. این چیزییه که من میبینم.
اگه قرار بود بدم از روی این روزام یه فیلمی بسازن که البته لزومی هم به اکرانِ خصوصی و عمومیاش نبود، صحنهی اولش رو با گرفتن سرم توی کاسهی پرآبِ دستشویی شروع میکردم و شمردنِ عددها: بیست چهار، بیست و پنج و میرفتم تا جایی که کلهمو، با جهش و فشار، محکم عقب بکشم و توی آینه به گودی زیر چشمام نگاه کنم. گودیهایی که روزبهروز وسیعتر میشن، و البته تنها دفاعِ من اهمیت ندادنه.
ــ کجا؟ اینجا توی تهران؟
ــ آره. توی دولت.
ــ امکان ندارد. لابد اشتباه کردهای.
ــ عقبش را خاندم. نوشته بود شِ وِر لِت. شورلت کامِرو.
ــ شورلت کامرو؟
ــ آره.
ــ عقبش را خاندی. مطمئنی؟ همین را نوشته بود؟
ــ آره. کامارو.
ــ عجب.
ــ اوهوم. (مکث) در واقع صاحبش دنبالم افتاده بود...
ــ خب، پس چطور توانستی عقبش را بخانی اگر دنبالت افتاده بود؟
ــ ... و توی کوچه پسکوچههای درّوس هم ولم نکرد. ها؟
ــ میگویم چطور توانستی عقبش را بخانی اگر افتاده بود پشتات؟
ــ یک لحظه که از پشت آمدم جلو دیدمش و بعدش افتاد دنبالم.
ــ لابد یک مرد پیر پشتاش نشسته بود.
ــ نه، یک مرد جوان بود. خیلی جوان. شاید همسن و سال خودم. درست ندیدم، ولی شاید یک مرد دیگر هم عقب نشسته بود. هوا تاریک و روشن بود، دم غروب.
ــ مرد جوان؟
ــ هوم.
ــ مالِ باباش بوده. یا پدربزرگش حتی. چه شکلی بود؟ میخاهم بدانم مال چه سالی بوده.
ــ نمیدانم. آبی بود.
ــ شوخی میکنی! از روی رنگش باید بگویم مال چه سالی بوده؟!
ــ آخر چه اهمیتی دارد؟
ــ برویم توی درّوس و دنبالش بگردیم.
ــ پایم را نمیگذارم آنجا. این دقعه حتماً گیرم میآورند و ترتیبم را میدهند....
ــ گه خوردهاند! من همراهت هستم.
ــ ... درست روی صندلی عقب، روی همان چرم کِرِم رنگ مسخرهی صندلی عقبهای گندهاش...
ــ اگر صندلیهای عقبش گنده بوده، لابد نسل سوم و چهارم بوده. چقدر قدیمی به نظر میرسید؟
.The Child Is Grown, The Dream Is Gone