هوا تاریک و روشن دمِ صبح بود که الف. به ب. گفت به سنسور میماند. ب. غلت زد و کج شد و هوشیار پرسید که یعنی چی. الف توضیحهای بریدهای میداد، مژههای بلندش را بهم میساباند و میگفت جرأت نمیکند تکان بخورد چون ب. خیلی سریع بیدار میشود و ازش میپرسد چرا خابش نمیبرد. ب. گفت: «ها. آره خب.» الف. به سرعت سُر خورد توی خاب و ب. را با حجم نورهایی که کمکم اتاق را روشن میکردند، تنها گذاشت. ب. وقت نکرد توضیح بدهد که وقتی بیدار میشود و صدای الف. را کنار خودش بازیابی میکند، دیگر به هیچچیز وصل نیست. یا وقتی نیمرخ خابش را در پسزمینهی کتابخانههای بلند اتاقش میبیند. زیرلب زمزمه کرد: «بخاب جانم. دمِ صبحه.» و خودش را بیشتر توی آغوش الف. گلوله کرد تا از سرمای صبحگاهی روز، در امان بماند.
چطوری برات توضیح بدم این آهنگه چه بلایی سرِ اما و احشاء درونم مییاره؟ تو فک کن نشستی یه جا واسه خودت، داری با زندگیات ور میری، بعد یهو یکی دس میندازه رو شونهات میگه فلانی بیا اینو گوش بده. تواَم میذاریش، همون نتِ اول دوم نشده میفهمی اوه اوه اوه. این ازون به گــ.ــاییهاستآ. بعد یه چندباری گوشش میکنی و فک میکنی خب بسه دیگه. غم خوردم، ناراحت شدم، ای بابا چی بود این بدمصّب؟ فوقش یه ذره گیج میشی مثلاً، با دستات ور میری، زل میزنی به گلِ قالی مثلاً. بعد میگی اَی برپدرِ زندگی لعنت یا حالا فوقِ فوقش آهنگه رو فورواردم میکنی برا یکی (نیل. معمولاً) که اونم گوشش بده و چرخِ آهنگای یکمقلبروبهدردآورنده بچرخه اینطوری.
اون لحظه که صبح از خاب بیدار میشی و میفهمی خابشو دیدی، و بیدار که شدی غصه نمیگیرتات. گوشی رو برمیداری و براش مینویسی: