برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

از سنسورها.

هوا تاریک و روشن دمِ صبح بود که الف. به ب. گفت به سنسور می‌ماند. ب. غلت زد و کج شد و هوشیار پرسید که یعنی چی. الف توضیح‌های بریده‌ای می‌داد، مژه‌های بلندش را بهم می‌ساباند و می‌گفت جرأت نمی‌کند تکان بخورد چون ب. خیلی سریع بیدار می‌شود و ازش می‌پرسد چرا خابش نمی‌برد. ب. گفت: «ها. آره خب.» الف. به سرعت سُر خورد توی خاب  و ب. را با حجم نورهایی که کم‌کم اتاق را روشن می‌کردند، تنها گذاشت. ب. وقت نکرد توضیح بدهد که وقتی بیدار می‌شود و صدای الف. را کنار خودش بازیابی می‌کند، دیگر به هیچ‌چیز وصل نیست. یا وقتی نیم‌رخ خابش را در پس‌زمینه‌ی کتابخانه‌های بلند اتاقش می‌بیند. زیرلب زمزمه کرد: «بخاب جانم. دمِ صبحه.» و خودش را بیشتر توی آغوش الف. گلوله کرد تا از سرمای صبحگاهی روز، در امان بماند.

آیه‌ی تاریکی

خبر خیلی کوتاه بود و عملاً چیز زیادی هم برای پرسیدن وجود نداشت: «برای همیشه رفت.» چشم‌هایم را بستم و گذاشتم پشتِ پلک‌هام بجوشد. آفتابِ کدر پاییز می‌زد روی تنِ سبز تاکسی که لخ‌لخ کنان می‌رفت به سمت درمانگاه. آرام و بی‌صدا خودم را می‌کشانم تا روی تخت‌ و زل می‌زنم به سِرُم که قطره، قطره، قطره، جان می‌چکاند توی رگ‌هام. از این جا به بعد ــ مثل تیری که از فشنگ در رفته باشد، و در مسیر جهتش را تغییر بدهد ــ همه‌ی کلمه‌هایش طور دیگری معنی می‌دادند، همه‌ی آن «کاش این‌جا بودی»ها و«دلم برات تنگ شده»ها و «مواظب خودت باش»ها. فکر می‌کنم چرا آن‌جا نیستم که انگشت‌های خشک و بزرگش را بگیرم توی مشتم و اشک‌ها را با دستش پاک کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و قطرات سِرم را می‌شمارم: بیست و پنج، شش و هفت. حتی وقتی از درِ درمانگاه می‌زنم بیرون و باهم پای تلفن گریه می‌کنیم، تصویر گرفتن دست‌هایش راحتم نمی‌گذارد.
از دور پیدا می‌شود. لباس سیاهِ توی تنش مثل نیزه فرو می‌رود توی رَحم‌ام. همه‌چیز را فراموش می‌کنم، همه‌ی نقش و کلمه‌هایی که قالبشان را از بَرَم. چشم‌های اشکی‌اش را پاک می‌کنم و بزرگ می‌شوم، آن‌قدر بزرگ که بتوانم خودش را و همه‌ی غمش را بغل کنم. و فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم. صورتش را با گونه‌ام پاک می‌کنم. توی انحنای گردنش نفس می‌کشم، و منتظر می‌مانم. منتظر می‌مانم تا زمان بایستد، و همه‌چیز توی مدار صحیحش بیفتد. همان‌طوری که همیشه، همه‌چیز با او در صحیح‌ترین حالت ممکن به حیات ادامه‌ می‌دهد.

Little Things Give Me Away

چطوری برات توضیح بدم این آهنگه چه بلایی سرِ اما و احشاء درونم می‌یاره؟ تو فک کن نشستی یه جا واسه خودت، داری با زندگی‌ات ور می‌ری، بعد یهو یکی دس می‌ندازه رو شونه‌ات می‌گه فلانی بیا اینو گوش بده. تواَم می‌ذاریش، همون نتِ اول دوم نشده می‌فهمی اوه اوه اوه. این ازون به گــ.ــایی‌هاست‌آ. بعد یه چندباری گوشش می‌کنی و فک می‌کنی خب بسه دیگه. غم خوردم، ناراحت شدم، ای بابا چی بود این بدمصّب؟ فوقش یه ذره گیج می‌شی مثلاً، با دستات ور می‌ری، زل می‌زنی به گلِ قالی مثلاً. بعد می‌گی اَی برپدرِ زندگی لعنت یا حالا فوقِ فوقش آهنگه رو فورواردم می‌کنی برا یکی (نیل. معمولاً) که اونم گوشش بده و چرخِ آهنگای یکم‌قلب‌رو‌به‌دردآورنده بچرخه این‌طوری.

این ولی داستانش فرق داره، تومنش صد هزارتا توفیر داره با این داستانا، تو فک کن منِ پونزده ساله رو که با اون مانتوی خاکستری با اون جنسِ گــ.ــه، با یک و پنجاه و هفت قد و و چهل و چهار پنج کیلو وزن، مثلِ یه شبح عصیان‌گر دارم تو راهروهای فرزانگان راه می‌رم، هوا تاریکه، هوا خلوته، اصن انگار مولکولای اکسیژن فرار کردن از کل اون محل، ‌از از ‌کلِ شمرون. دارم تو سرما پله‌ها رو می‌آم پایین، می‌رم بالا، من نمی‌دونم اون نود نفر باقیِ کذا کجان ولی خوب می‌دونم که بودنشون هم توفیری به حال تنهایی‌ام نمی‌کنه. بعد بارون اومده، مث همیشه، آب از تو اون راه‌آب‌های وسط حیاط زده بالا. خدایا خیسه همه‌چی، همه‌جا، زندگیِ منم تو فک کن همین‌طور خیس و لُخت اون وسط افتاده و من عینِ گیجی‌های الانم زل زدم به زمین و آسمون.
حالا این آهنگه برا من یعنی همون، یعنی این که انگار یه چیزایی تو قلبم پاره می‌شن، دوباره دوخته می‌شن، تو فک کن پرنده‌های توی سینه و گلوم می‌خان بپرّن و بخونن باهاش. مسئله اینه که اون پرنده‌ها همه‌شون چکاوک و بلبل و کوفت و زهرمار نیستن متاسفانه، یه سری کلاغ و کرکس دردکشیده هم لابه‌لاشون هست که من اتفاقاً خیلی بیشتر ازون بلبل‌‌مآب‌ها باهاشون حال می‌کنم، تواَم بیشتر حال می‌کنی با اونای توی من، و همینه که من اومدم تورو گرفتم وگرنه هرکدوم‌مون الان داشتیم یه گوشه‌ای، تنهایی، پاره می‌شدیم.
پ‌ن: Little Things Give You Away از لینکین‌پارک.

بهمن

هیچی دیگه، نشستم روی اون نیکت‌های سبزی که تا حالا دوهزاربار با حال‌های مختلف نشسته بودم روشون و نگاه کردم به یه درِ پلاستیکی نوشابه که اون دورها واسه خودش افتاده بود، و چون باد نمی‌اومد تکونی هم نمی‌خورد. از اون روز توی بهمن گفتم و از صبر کردن واسه انتقام، ازین که چه‌جوری وقتی پای پس گرفتنِ خودم از کسی پیش بیاد، روزا، ماه‌ها و سال‌ها معنی ندارن، چه‌جوری می‌تونم منتظر بمونم برای این که انگشتای زنونه‌ی بلندم رو دور گردنِ یک نفر حلقه کنم تا جونش با حدقه‌ی چشم‌هاش بزنه بیرون. غمگین شد و دستمو ناز کرد و من برنگشتم که به صورتش نگاه کنم، می‌دونستم واسه این که نترسه باید لبخند بزنم، و دلم نمی‌خاست لبخند بزنم. آخرش بهش گفتم نمی‌دونم چطوری جرأت می‌کنم هنوز به یکی بگم «دوستت دارم»؟ که چشم‌هاش بیشتر غمگین شدن.
روزا به همین می‌گذره، به خاطره‌ی گذرای جا کردن خودم توی بغلش، البته نه یه جوری که سنگینی وزنم بخاد اذیتش کنه. دلم می‌خاد برم تو بغلش و بیرون نیام، گرچه می‌دونم ممکن نیست و با شروعِ نورِ روز باید بلند شم و واسه‌ی بقا بجنگم. گرچه دیگه تشخیص نمی‌دم چی‌کار باید کرد چی‌کار نباید کرد، چطوری باید از این سرنوشتِ مسخره‌ی محتوم فرار کرد و نرسید به اون‌جایی که همو با کلمه‌های گفته و نگفته اذیت کنیم یا بدتر از اون، دیگه همو دوست نداشته باشیم.

پنجاه و دو.

اون لحظه که صبح از خاب بیدار می‌شی و می‌فهمی خابشو دیدی، و بیدار که شدی غصه نمی‌گیرت‌ات. گوشی رو برمی‌داری و براش می‌نویسی: 

«.Hold Me While I Lose My Grip»