برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

.I'm Giving You A Night Call To Tell You How I Feel

صدایش مثل همیشه نبود، یعنی من صدایش را هیچ‌وقت این‌طوری نشنیده بودم. منی که اول عاشق صدایش شدم، بعد خودش. تهِ صدایش گریه بود. من تاحالا در حال گریه ندیده بودمش. فکر کردم و دیدم حتی ناراحت هم ندیدمش، کلافه؟ خسته؟ چرا. ولی ناامید نه. انگار وایستاده بود یک‌جایی و می‌خاست ببُرد. تنهایی داشت قدم می‌زد و ازکنار دانشکده‌ی من رد می‌شد سیگار می‌کشید و در فاصله‌ی دویست‌وپنجاه کیلومتری من، باهام حرف می‌زد. من توی دالانِ دراز حیاط خانه‌ی عمو بودم، زیرِ آسمانِ صاف و هوای داغ و نور زردی که تو حیاط روشن بود و گوشی تلفن را چسبانده بودم به گوشم، انگار که نمی‌خاستم ذره‌های صدایش هدر بروند. دو طرفم ردیف مرغ و خروس‌ها و غازها بود که با چشم‌های بی‌تاب و گردن‌های دراز، زل زده بودند به من.
دلم می‌خاست آن‌همه کیلومتر را بدوم که دمِ ایستگاه اتوبوس‌های چمران بغلش کنم. دلم می‌خاست برایش توضیح بدهم که چطور همه‌چیز همان‌جاست: او برگشته‌ست، من در بیست قدمی دریا ایستاده‌ام، حالا همه‌چیز می‌تواند از نوکِ انگشت‌های ما شروع شود اگر قصد کنیم که دست هم را بگیریم. ولی «سطرها توی تاریکی جا عوض کرده‌اند» و من دیگر آن‌جا نیستم. سعی کردم حالتِ خسته‌ی چشم‌هایش را توی خاطرم بیاورم، وقتی که می‌گفت توی این دو سال، من چطور او را تبدیل کرده‌ام به زمینی‌ترین و سنگین‌ترین چیزی که می‌تواند باشد، وچطور به چیزِ دیگری جز عاشق بودن راضی نمی‌شود. صدایش هنوز هم زنگ‌دار بود و تلفن‌مان که تمام شد، من گوشی را محکم توی دست‌هام گرفتم و چسباندمش به سینه‌ام.

Here Comes The Shame

اولین پرتوهای نور صبح که می‌زنن توی اتاق، نورهای عَقل هم ذهن من رو روشن می‌کنن. آروم و خفه می‌گم «نـــه» و کله‌مو بیشتر توی بالش فشار می‌‌دم.
ادامه:
از اون روز تا حالا دارم سعی می‌کنم که بنویسم، نمی‌تونم. نمی‌تونم بگم‌شون به خودم حتی. انقدر که نیروهای غریزی‌ام می‌دواَن توی رگ‌هام  و دیدم رو تیره و تار می‌کنن: غریزه‌ی یک‌پارچگی، و تیکه پاره نشدن که مقاوم و سرسخت، واستاده جلوی غریزه‌ی شیدایی و پذیرشش که روی دایره‌های وسیعی، دورِ من می‌چرخه. نمی‌دونم تا کجا طول می‌کشه، اما توی این روزا به خودم می‌گم کاش رقص بلد بودم و بدنم و رو ــ با حرکاتِ خطی و دوار توأمان ــ تعریف می‌کردم برا بقیه، برا خودم بیشتر.
روی نوکِ پا وایمیستم و پنجره رو باز می‌کنم. می‌ذارم نور و غبار مرگ آروم بیان و بخورن به صورت‌ام. روشنایی می‌تابه پشتِ پلک‌هام، بعد انگار یه چیزی توی هوا باشه، یه چیز واقعی که می‌شه دست تابوند و گرفتش و فهمیدش و با فهمش همه‌ی چیزا یهو روشن بشن از روی صورتم رد می‌شه. اما من خیلی کُند و کوچیکم واسه نگه داشتنش. روشنایی گذرای عزیز از روی صورتم عبور می‌کنه و من می‌مونم این‌جا، توی اتاق، با بسته‌های پراکنده‌ی زولپیدم، با لیوان‌های چای نیم‌خورده، و زیر غبار مرگی که برای اولین بار خیلی لذت‌بخشه وقتی یادآوری می‌کنه: 

پنجاه و یک.

بعد من می‌یام و می‌شینم کنارت، تکیه داده به اون موکت‌های سبزی که به در و دیوار کشیدن، درست توی اون حبابِ سبزی که یه‌جوری گوشه‌ی اون محل افتاده که انگار اصن مال این دنیا نیست. بعد نگاه می‌کنم به عینک کائوچوییِ مشکی‌ات. به نگاه کردنت نگاه می‌کنم. بعد تو با نیل. حرف می‌زنی و می‌خندی و من به صدای خنده‌هات ‌گوش ‌می‌دم. در فاصله‌ی خیلی کمی از تو، کم‌کم یادم می‌یاد. اون صدا رو و اون خنده‌ها رو اون تکونای یهویی که به قلبِ آدم وارد می‌کنی، مث موقعی که برمی‌گردم و می‌بینم داری زیر لب و دمِ گوشم می‌خونی: «اِ وِل اِ بِرد، بِرد، بِرد، بِرد ایز دِ ورد.» , بعدِ دو سال یهو انگار همین‌جام. یادم می‌یاد سبای دوسال پیش رو که اصن چرا تو رو دوست داشت. چشم‌هامو باریک می‌کنم و با دقت نگاهت می‌کنم تا مطمئن شم  یادم نرفته. بهم نگاه می‌کنی و می‌خندی.

پنجاه.

یادِ موقعی افتاد که موهایش را کوتاه کرده بود، یاد آن تصویر که شیفته‌اش کرده بود و داده بود موهایش را به خاطر همان بزنند: تصویر دویدنش به سمت هرچیزی که می‌خاست، یاد برگرداندنِ میز و برهم زدن قاعده‌ی بازی. یاد خواستن چیزی تا نزدیکیِ مرزِ خرد شدن استخوان‌های اراده‌اش. ای‌کاش می‌توانست، ای‌کاش دنیا هنوز هم «سخت می‌گرفت بر مردمان سخت‌کوش» ولی در نهایت امر نتایج زحماتش را بهش می‌داد. زندگی کردن در دنیایی که قواعدش را می‌فهمید اما بلدشان نبود و کنترل پدیده‌های متکثرش از عهده‌اش خارج و خارج‌تر می‌شد، روز به روز آزرده‌ترش می‌کرد.
پ‌ن: Potions از Puscifer.

A Cemetery, Where I Marry The Sea

یک. توی چشم‌های «خانم» نگاه می‌کنم و می‌گویم فکر می‌کنم این حالی است که آدم باید گریه کند و خطِ دردناکی که معده‌ی جوشان و قلبِ سنگین‌اش را بهم وصل می‌کند، بعدِ مدت‌ها ــ روزها، ماه‌ها و قرن‌ها ــ حس کند. اما فکر کنید آسنتراهای نازنینی که بهم می‌دهید دست به‌ کار شده‌اند حالا مغزم توی هاله‌ای از سروتونین شناور است. قرص‌های عزیزم، مگر همین را نمی‌خاستید؟ من در ناکام‌ترین حالتِ این روزها، کارآمدی‌ام را از دست نداده‌ام، می‌بینید؟ من تبدیل به آدم آهنی زیبا و جوانی شده‌ام که اشک‌هایش آرام توی لبخند وسیع‌اش می‌چکد و می‌تواند تمام خیابان‌ها را با حالتی از ماه‌زدگی  و عربده از زخمی که دارد سرباز می‌زند، غلت بخورد.
دو. وسط اتاق می‌ایستم. «آنتونی کیه‌دیز» دارد با صدای بلند می‌پرسد: چه‌قدر طول می‌کشد؟ چه‌قدر طول می‌کشد؟ و من با شتاب و کشیدگی به سمتِ چپ خم می‌شوم. تا سرحدّ نهایی کشیدگی بدن. تا آن‌جایی که همه‌چیز جا دارد کج، ناموزون یا شکسته شود. مدت‌ها توی این حالت فروپاشی می‌مانم و از زخم‌ها و کبودی‌هایی استقبال می‌کنم که بعداً روی دست‌ها و پاهایم پدیدار خاهند شد.
سه. چه‌قدر طول می‌کشد؟ چه‌قدر طول می‌کشد؟