صدایش مثل همیشه نبود، یعنی من صدایش را هیچوقت اینطوری نشنیده بودم. منی که اول عاشق صدایش شدم، بعد خودش. تهِ صدایش گریه بود. من تاحالا در حال گریه ندیده بودمش. فکر کردم و دیدم حتی ناراحت هم ندیدمش، کلافه؟ خسته؟ چرا. ولی ناامید نه. انگار وایستاده بود یکجایی و میخاست ببُرد. تنهایی داشت قدم میزد و ازکنار دانشکدهی من رد میشد سیگار میکشید و در فاصلهی دویستوپنجاه کیلومتری من، باهام حرف میزد. من توی دالانِ دراز حیاط خانهی عمو بودم، زیرِ آسمانِ صاف و هوای داغ و نور زردی که تو حیاط روشن بود و گوشی تلفن را چسبانده بودم به گوشم، انگار که نمیخاستم ذرههای صدایش هدر بروند. دو طرفم ردیف مرغ و خروسها و غازها بود که با چشمهای بیتاب و گردنهای دراز، زل زده بودند به من.
دلم میخاست آنهمه کیلومتر را بدوم که دمِ ایستگاه اتوبوسهای چمران بغلش کنم. دلم میخاست برایش توضیح بدهم که چطور همهچیز همانجاست: او برگشتهست، من در بیست قدمی دریا ایستادهام، حالا همهچیز میتواند از نوکِ انگشتهای ما شروع شود اگر قصد کنیم که دست هم را بگیریم. ولی «سطرها توی تاریکی جا عوض کردهاند» و من دیگر آنجا نیستم. سعی کردم حالتِ خستهی چشمهایش را توی خاطرم بیاورم، وقتی که میگفت توی این دو سال، من چطور او را تبدیل کردهام به زمینیترین و سنگینترین چیزی که میتواند باشد، وچطور به چیزِ دیگری جز عاشق بودن راضی نمیشود. صدایش هنوز هم زنگدار بود و تلفنمان که تمام شد، من گوشی را محکم توی دستهام گرفتم و چسباندمش به سینهام.