برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

چهل و نه.

رومز گفت «برو ماه رو ببین» و من با پاهای لخت دویدم توی تراس. به ماه نگاه کردم، همان سایه‌روشنِ همیشگی وسطِ یک سیاهیِ موج‌دار. نقطه‌های قرمز و سفیدی دورش را گرفته بود، یا نگرفته بود؟ 
باد از سمت نورهای شهر می‌زد و دامنم را تکان می‌داد. روی پاهای خودم نبودم انگار. گوشیِ تلفن را چسبانده بودم به گوشم و دنبال هر بالا پایین شدنِ صدای تار در پس‌زمینه، یک چیزی توی دلم کنده می‌شد. به «ای حافظِ شیرازی، تو کاشف هررازی» که رسید دیگر تمام شده‌بودم. باد می‌آمد لای موهای کوتاهم و عطرِ خودم را بهم پس‌می‌داد. فکر کردم یعنی می‌شود یک پیامِ مختصر و  رسا، تمام روزها را از آن قرن‌های دور دویده باشد تا به من برسد؟ باد تندتر می‌شد و دیگر نمی‌توانستم پاهایم را چفتِ زمین کنم. نور ماشین‌ها توی رگ‌های شهر می‌چرخید، ولی من مطمئنم که برای یک لحظه، زمان از نفس افتاده بود.

چهل و هشت.

فکر می‌کنم سه چهار روز بعد از آن واقعه بود که توانست به آینه نگاه کند. در واقع نه به آینه، چون به هرحال این جزئی از رفتارِ روزانه‌اش شده بود. بلکه به شکافِ نسبتاً التیام‌یافته‌ای زیر چشم چپش که علی‌القاعده توی آینه سمت راست دیده می‌شد. اول نگاهش را به تندی از ردّ به جا مانده گرفته بود، بعد آرام برش گردانده و خیره مانده بود، و دست آخر جرأت کرده بود به آرامی با انگشتان‌اش زیر پلک پایینی را لمس کند: فرورفتگی‌ای احساس نمی‌شد. 
در طول روزهای متمادی بعدش، هروقت چهره‌اش را توی آیینه‌های کدر ماشین‌ها، یا شیشه‌ی کثیف اتوبوس‌ها می‌دید بی‌اختیار به گوشه‌ی بالا و سمت راست زل می‌زد و سعی می‌کرد آن چاله‌ی کوچک را پیدا کند. شگفت‌انگیز بود که در تمام این روزها و بعد گذشت این سال‌ها، آن زخم را به کلی از یاد برده بود. اما حالا خاطرات آرام آرام به کالبد خالی و خشک ذهنش برمی‌گشتند و صحنه‌های تکان‌دهنده‌ای را به یادش می‌آوردند: لیوانی که پرتاب می‌شد، هزاران تکه می‌شد، و شیشه‌ای کوچک و بی‌رنگ پوست زیر پلک‌اش را برای همیشه خراش می‌داد. روزها از آخرین دیدارش با روانکاو می‌گذشت و حالا همه‌چیز را به خاطر می‌آورد، انتخابی درکار نبود. بیشتر از فرورفتگی کوچک زیر پلک، تصویر زنی آزارش می‌داد که روی آن مبل قرمز رنگ نشسته بود و کوسن را به آغوش کشیده بود و برای روانکاو توضیح می‌داد که نمی‌خواهد گرفتار گذشته‌اش باشد. شاید کمی گرفتاری بد هم نبود، اسبابِ انگیزه می‌شد برای حسِ کردن چیزی، دردی، خاطره‌ای. مدت‌ها بود که مرز بین بی‌تفاوتی و فراموشی را گم کرده بود. کجا ایستاده بود؟

من ریشه‌هامان را دریافته‌ام.

چه‌چیزی هست برای گفتن؟ چه چیز مهمی هست؟ این چطوره که هرشب، هرشب خابِ ن. رو می‌بینم که از دوری ظاهر می‌شه و من سعی می‌کنم توضیح بدم که چه اتفاقی داشت می‌افتاد اون موقعی که بود؟ ــ کاری که در موقع حضورش سعی نکردم انجام بدم ــ و بعد در یک نقطه بهم می‌رسیم، جایی که من الکن شده‌ام و اون با مهربونیِ فروتنانه‌اش تمام کلمه‌ها رو می‌پوشونه. بعد یادم می‌یاد که چطور در عقبِ این‌جاده‌ای که الان وسطش ایستاده‌ام، همیشه دوتا نور زرد چشمک‌زن وجود داشته‌ان. چطور اون دوتا نور ــ که من بودم و اون ــ تمامِ دنیای من بوده‌ان؟ باورم نمی‌شه که وجود داشته‌ان اون روزا، شایدم باورم نمی‌شه که این روزا وجود دارن. یه جایی، زمین  این جاده‌ من رو بلعیده، و چیزی به خاک پس داده که دیگه من نبوده‌ام. دلم خاست که راه بیفتم و ن. رو پیدا کنم. فقط برای این که دست بزنم به صورتش و به انگشتاش و مطمئن شم که واقعی‌یه، که یه چیزی بوده، و اینا همه فراموش نشده‌ن.
 

ناتوان از شعبده.

...و فکر می‌کنم مساله‌ی اصلی همین‌جا باشه. این انتظاری که من برای شفاگرفتن می‌کِشم، دقیقاً با همین ادبیاتِ امام زمانی. درازکشیده روی تخت و با چشم‌های باز فکر کردن به این که این دفعه چطور می‌تونم مساله‌مو بهتر به درگاهِ روان‌کاوم پیشکش کنم که بهتر نجاتم بده. که منو تبدیل کنه به موجودی که در این جهان کارکرد داره
حرف‌های زیادی برای گفتن هست. درواقع، حرف‌های بسیار زیادی برای گفتن. اما برای نوشتن‌شون باید کسِ دیگه‌ای بود. هرکسی الّا منی که حوصله‌ی خودم رو ندارم.