برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

Cat Tamer

تا نسیمِ سردِ شب از ساقه‌ی تو می‌وزه به صورتم، من هنوز دیوونه‌تم بی‌من نمیر، عشق من پاییز نگیر... 

فکر می‌کنم ساعت از دو گذشته بود. یادم نمی‌آمد کِی آمده بودیم توی تخت، ولی چراغ‌ها را خاموش کرده بودیم به حرف زدن. پرده‌ی پنجره‌ی سمت چپ خوب چفت نمی‌شد و مثل هرشب، ردّی از نور مهتاب از امتداد سنگ‌های لخت روی زمین شروع می‌شد و جایی روی تخت به پایان می‌رسید.
صورتش پایین‌تر از سر من بود. حالا که فکر می‌کنم اصلاً بهتر بود که حرف عاشقانه‌ نمی‌زد، و داشت با هیجان یک‌چیزی راجع به گربه‌هایی که توی مسیرش به خانه‌ام دیده بود حرف می‌زد. من نگاهش می‌کردم و از جایی نزدیک عمق قلبم لبخند می‌زدم. یادم آمد که یکی از اولین چیزهایی که خیلی زود راجع من به کشف کرد این است که من یک «شخص گربه‌ای» هستم، لمیده زیر نور زندگی با چشم‌هایی هوشیار و مهربانی‌های حساب شده. و بعدش کم‌کم با نوازش‌های بی‌دریغش رامم کرد.
هم‌چنان که به صورتش و به گربه‌ها و مهربانی و غرغرها و نوازش‌ها فکر می‌کردم، برشِ پهنی از مهتاب را می‌دیدم که چشم‌هایش را روشن کرده بود. بقیه‌ی اجزای صورتش را می‌توانستم از روی حالت چشم‌هایش حدس بزنم، و فکر کردم به این چطور این یک‌جفت چشم می‌توانند انقدر خمار و در عین حال هوشیار باشند؟ فکر کردم به حال چشم‌هایش در جاهای مختلف، و یک‌دفعه قلبم فشرده شد برای آن مهربانیِ خیس و همیشگی‌ای که توی چشم‌هایش سوسو می‌زند و امیدِ گربه‌ای ترین آدم‌ است برای لمیدن در بغلش، و ادامه دادن.

رومز.

همچنان که نشسته بود روی سنگ‌های سرد کفِ اتاق، با پاهای سفید و کشیده و لختش، و همچنان که صورتش را به سمتِ من گرفته بود، زمان عبور می‌کرد و ابرها در گذر بودند و روی خورشید را می‌پوشاندند. و نور از حاشیه‌ی بدون دیوار تراس، صورتش را به کندی هاشور می‌زد، مهتابی می‌کرد و دوباره همه‌چیز به رنگ طبیعی برمی‌گشت. انگار تماشا کردن بالای و پایین رفتن قفسه‌ی سینه‌ی مردی در خاب، و یادم آمد چطور زمان تمام این‌سال‌ها، زمان چرخیده و حالا چطور بعد از این همه سال، انعکاس صورتِ هم‌دیگر را توی چشم‌هایمان نگه می‌داریم، مثل تصویر کنده‌کاری شده‌ای توی قابی چوبی و بلوطی رنگ، و منتظر برای این که گذر زمان و فاصله در مکان،دوباره مرزهای این انعکاس را درهم بهم بریزد.

«ایمان.»

«... که اگر قرار بود توصیفش کنم، می‌گفتم یکی‌ست تمام قد مثلِ اسمش.» 
تازه وقتی روی نیم‌کت‌های روبه‌روی شهرِ بزرگ نشسته بودیم  گفت که ترسیده بوده. از صدای سنگین پای تلفنم، وحتی وقتی رسیدم به کافه و نمی‌توانستم کلمات را درست ادا کنم. وقتی حالِ کشدارم را دیده. می‌خندم و می‌گویم: «های آن مدیکیشن.» می‌گوید: «هانی، ایتس نات اِ رستورانت» که همان‌طوری بروی توی شکم دکتر و ازش بخاهی برایت فلان و بهمان بنویسد. انگار که آن‌همه انگلیسی حرف زدن‌مان توی شهر بزرگ برای درآوردن لجِ همه‌ی کله‌خرها و باحال‌های آن‌جا کافی نبوده. می‌گویم باشد و سیگارم را با سیگارش روشن می‌کنم. می‌دانم که وقتی این‌جاست مجبور نیستم به چیز زیادی فکر کنم. لحظه‌ی کوتاه مواجهه با خلسه و سبکی زندگی. در فاصله‌ی کوتاهِ میانِ دیدارهایمان است که زندگی با همه‌ی سیاهی‌اش هجوم می‌آورد، این‌جا در کنار این حجم از استخوان لبخند و بنتلی، چیزی اتفاق نمی‌افتد که بخاهد نگرانم کند.

22

تب دارم و سرفه می‌کنم. لاکی‌استرایک‌های دیروز بعدازظهر گلویم را تا ته سوزانده، جوی خون هم از میان پاهایم روان است. کم و بد خابیده‌ام. ولی اهمیتی ندارد. هیچ اهمیتی ندارد چون ذهنم مثل آبِ تازه، شفاف و روان است و دلم پر از پروانه‌های کوچک و بزرگ. حافظه‌ی کامپیوتر و گوشی‌ام از عکس‌های خندانِ دیروز پر شده، و روی میزم پر از کادوهای تولد رنگی و قشنگ است، انتظار هیچ‌کدامشان را نداشته‌ام. می‌خاهم بگویم جایی ایستاده‌ام که اگر تنم ــ بالاخره ــ رها کند، اگر بگوید من دیگر نمی‌توانم، اگر بگوید بقیه راه را خودت برو، تنِ آزرده و خسته‌ام را می‌گذارم کنار، و با ذهن رها و آزادم به بقیه‌ی زندگی ادامه می‌دهم.
پ‌ن: این من هستم، بیست‌ودوسالم است، به تازگی طعم «در مرکز جهان ایستادن» را چشیده‌ام و می‌خاهم که با طنابِ آدم‌ها به زمین خاکی وصل بمانم.
پ‌ن: ممنونم از همه‌تان، از صورت‌های درخشان خندان‌تان و از قلب‌های بزرگ تپنده‌تان. :)

الف‌میم

می‌گویم «چرا وقتی می‌یام بالا سرت، تعجب نمی‌کنی و پِخ نمی‌شی؟» جواب می‌دهد که اول بویم می‌آید بعد خودم. جدا که می‌شویم، مقنعه‌ام را می‌گیرم زیر دماغم، کدام عطرهزارساله را زده‌م؟
از سالن بیرون می‌زنم و دمِ استخر بزرگ کتابخانه می‌ایستم به تماشا کردن خطوط مورب کفِ آب. سازه‌های آبی همیشه جادویم می‌کرده‌اند. می‌آید و می‌گوید برویم. بعد می‌خندد که: «شبیه فلاش‌بک زدن تو فیلما می‌مونه فکر کردنت.خاموش می‌شی یهو.» می‌خندم. 
وقتی برمی‌گردیم توی سالن، کمی به نورِ چراغ‌مطالعه‌ام خیره می‌شوم که طلایی‌اش پخش شده روی میز. چندروز پیش بود که نشسته‌ بودم زیر چراغ‌های مهتابی بزرگ، روبه‌روی استخر، می‌لرزیدم متنها نه از سرما. موبایلم را با هر ده انگشت گرفته بودم و چسبانده بودم به سینه. دلم می‌خاست به عقب دراز بکشم روی همان صندلی‌های سنگی و یخ‌زده و چشم‌هایم را ببندم و منتظر شوم تا زمان بگذرد. زمان بگذرد و لحظه‌ی دیگری بیاید. چشم‌هایم را بستم و فکر کردم صدایش بزنم یا نه. «ببین یه دقیقه می‌یای بیرون از سالن مطالعه؟» صدایش نزدم. چه چیزی داشتم که بگویم؟ می‌توانستم ازش بخاهم که کمی بنشیند، شاید لازم نبود اصلاً چیزی بگویم. درهرحال صدایش نزدم، چون نمی‌دانستم حضورش به چه کارم می‌آید. اما این دفعه اگر دوباره گیر کنم لابه‌لای آن نورهای سفید و روبه‌روی آن آب ساکن، این دفعه حتماً صدایش می‌زنم. هیچ‌چیز نمی‌گویم، فقط صدایش می‌زنم تا کمی کنار هم بنشینیم و به سازه‌های آبی جادویی خیره شویم.