-
چهارده.
چهارشنبه 28 خردادماه سال 1393 01:56
بحثِ اینه که تو نمیتونی. تو نمیتونی بشینی توی تاریکی، چشماتو ببندی و سعی کنی تک تکِ اون سازههایی که تو رو ساختن رو برداری و بذاریشون سرِ جای درستشون. ــ یا جایی که به نظرِ خودت درست میرسه ــ تو نمیتونی تمامِ نیروت رو توی انگشتهات خلاصه کنی و تلاش کنی دو تا حس رو که مثِ قطبهای مخالفِ آهنربا همو پس...
-
سیزده.
شنبه 24 خردادماه سال 1393 15:52
صبح اون آهنگه رو گذاشتم، Young And Beautiful از اون زنه که صداش خیلی غمانگیزه و اینا. بعد احساس کردم اگه یه ذره دیگه همینجوری ادامه پیدا کنه میمیرم. مطمئن بودم قلبم اونقدر غمگین میشه که دیگه نمیتونه تحمل کنه. بعدِ یه هفتهی بد، دراز میکشم روی تخت، کنارِ پوسترِ Dark Side Of The Moon که س. از کانادا برام آورده و...
-
دوازده.
پنجشنبه 22 خردادماه سال 1393 23:58
حقیقت اینه که من میتونم توی ذهنم بیاندازه بیرحم باشم. بیاندازه خشن. میتونم سر هر دعوای خیلی خیلی خیلی جزیی که یه نفر راه میندازه، واستم و بش بگم: «نمیتونم واسه مردنت صبر کنم.» میتونم تمام اون بچههایی که بعدازظهرا میریزن تو زمین بازیِ برج و سروصدای بیش از حد و مضحکشون و داد و فریادای بیدلیلشون آزارم میده...
-
یازده.
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1393 01:25
توی ویدیوی موردنظر ــ که مسلمن نمیتونست از اینچیزی که هست بهتر باشه ــ مردِ درازکش در برفِ داستان با گنگی از خاب بیدار میشه و بعد شروع میکنه به دویدن توی یه تونل نمور ــ اینا میدونستن که «تونل» یه جایگاهِ مفهومی محکمی توی همهی استعارهها و ذهنیات من داره؟ نه، خدایی نمیدونستن؟ ــ و بعد همهچیز به هم میریزه چون...
-
ده.
پنجشنبه 15 خردادماه سال 1393 22:48
آخرش هم رشتهی کلاف از دستم درمیرود. هیچوقت نمیتوانم سرِ خودم بایستم. میدانی؟ همیشه جا میزنم موقعی که خودِ بیچارهام وسط بمبارانی از کلمهها ایستاده و دارد نگاهم میکند. اولش کمی صبر میکنم و فکر میکنم که جای من وسط داستان کجاست؟ صبر میکنم. منتظر میشوم تا یک حسی بیاید توم. یک حسی راجع به خودم. یک حسی راجع به...
-
نه.
یکشنبه 4 خردادماه سال 1393 21:37
خب س. خوب فکر کن. خوب، کارآمد، سیستماتیک، منظم و واقعبینانه. به جای این که Sorrow از پینکفلوید را پِلِی کنی مثلاً، یا به جای جویدن چندبارهی فیسبوک و نشخوار کردنِ حاشیههای زندگیِ ملت توی خاب و بیداری، فکر کن ببین چه کار میخاهی بکنی. باید ن. را از فیسبوک و ایستاگرام بلاک کنی، باید به استادت ایمیل بزنی، باید...
-
هشت.
جمعه 2 خردادماه سال 1393 13:23
شبهای بعدِ مهمانی را آدم باید توی خانهی خودش باشد. تنها باشد و درِ تراسِ اتاقِ کوچکش را باز بگذارد و باد از روی دیوارهای سیمانی بزند توی اتاق. باید توی تخت وول بزند و پتو را بکشد روی دستها و پاهای از رقص دردناکش. نباید کسی آن دور و بر باشد. هرازچندگاهی یکی از دوستهای نزدیک اسمس بزند و بپرسد: «چطور بود؟» و آدم هم...
-
هفت.
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1393 23:22
مثلاً همان شب توی قشم که تازه یکی عرق آورده بود ولی هیچکس حس و حال خوردن نداشت و تنها چند نفر مانده بودند توی آن نور ضعیف مهتابی که لیوانهایشان را به هم میزدند، مثلاً همانشب. نیم. که بغلِ من نشسته بود میدید که من چطور نگاه میکنم به مایعِ سرخ رنگی که تهِ لیوانم را پوشانده و برای خوردن یک جرعهی بیشتر، تردیدهایم...
-
شش.
شنبه 27 اردیبهشتماه سال 1393 20:58
آرِ عزیزم . تو باعثِ سرازیر شدن سیل بیپایان فحشهای خودم به خودم هستی. سعی میکنم حتی لحظهای به هیچچیزِ تو فکر نکنم، چون قبل از آن که هالهی خیالت توی مغزم سر و شکل بگیرد، زنده بشود و مرا ببلعد، دلم آنقدر برایت تنگ میشود که به نفستنگی میافتم . مردهشورت را ببرند . قربانِ تو، سَ .
-
پنج.
پنجشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1393 23:36
فکر کنم من هم ــ شاید مثل سپیده، شاید هم نه ــ بعدِ یک مدت مدیدی آن تصوری که از خودم داشتم، یک دفعه دچار استحاله شد و تغییر هویت داد به یک چیزِ دیگر. نمیشود گفت تصوری که از خودم داشتم، بیشترین حجم از چیزی که در من تغییر کرد مربوط میشود به تصوری که از آیندهام داشتم. یعنی من همیشه فکر میکردم آدمِ آکادمی شدن سرنوشتِ...
-
چهار.
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 17:05
همیشه «هستی.» اما معدود لحظههاییست که متوجهِ خودت میشوی. یکیاش، وقتی توی خانه تنهایی، داری لبِ تراس سیگار میکشی و آهنگِ محبوبت دارد پخش میشود و به گذر ابرها نگاه میکنی توی آسمانِ آبیِ بیرنگ، و یکهو میفهمی که چقدر خوشبختی. چقدر هستی، و چقدر خوشبختی، درست قائم به خودت و بیهیچ اضافاتی . Dust In The Wind . کلِ...
-
سه.
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1393 20:51
یک. «راستش، اگر زندهام هنوز، اگر گهگاه به نظر میرسد که حتا پُرم از جنبشِ حیات، فقط و فقط مال بیجربزگیست. میدانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد از این هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سیگار؛ با بینظمی در خواب و خوراک؛ با هر چیزی که بکشد اما در...
-
دو.
چهارشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1393 20:51
وقتی غمگینی، بیشتر دوسش داری. هر چی غمگینتر، شیداتر. اصلاً اون روز هم که علف زده بودی و خودآگاهت خابیده بود و ناخودآگاهت شرّه کرده بود تو کلِّ آگاهیات، واسه همین اونقد گریه کردی. واسه همین تو بغلِ یخزدش گفتی برگرد. که برنگشت تا تو برگردی به همون حالتِ سفت و سختات . پن: برنامه بذاریم زودتر بمیریم. فرار کنیم....
-
یک.
سهشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1393 22:53
امشب که داشتم از پلههای خونهتون میاومدم پایین، توام دنبالم اومدی و تو پلههای تاریک بم خندیدی و آروم گفتی: «فرندز وید بِنِفیت.» اونقدی آروم که من نفهمیدم و پرسیدم چی؟ که البته ربطی به نشنیدنِ صدات نداشت و من معمولن بعد همهی جملههات اینو میپرسم. تو تکرار کردی فرندز وید بِنِفیت و من گفتم ما فرندز وید بنفیتِ هم...