-
Thank You Disillusionment
دوشنبه 8 تیرماه سال 1394 13:24
هیچی دیگه، من اینجا نشستم توی خونهی خالی و آهنگِ کاورِ استیوم ویلسون رو برا خودم گذشتم و کثافت داره از سروروی خونه بالامیره و من چیزی در افقِ امروز، فردا، یا پسفردام نیست. و هیچکدومِ شماها هم نیستین، بعضیهاتون اون بیرون تو گرما دارین جون میکنین و بعضیهاتونم زیر باد کولر درازِ خوبی کشیدین به هرچی فک میکنین جز...
-
در جستوجوی فلان از دست رفته
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1394 15:44
خب. دوستانِ عزیز. بلاگفا را باد برده است. بیایید بپذیریم که این شرکت با بیمسئولیتی هرچه تمامتر زده بخشی از خاطراتمان را مچاله کرده و به زبالهدانِ مجازیاش انداخته و هیچچیز دیگر برنمیگردد به حالت قبل. مثل آلبوم خانوادگی که دریک حادثه آتش گرفته باشد یا همچه چیزی. و من هر بار که با پیغامِ «وبلاگی با این آدرس کاربری...
-
ایمان بیاوریم به آغاز خندههای تو.
جمعه 25 مهرماه سال 1393 22:58
الان فقط یه چیزو میخام، یه چیزو از تهِ دل میخام. فقط یه چیز و اون اینه که مطمئن باشم. مطمئن باشم، سرخوشی اطمینان بدوه توی تمام بدنم، لَختِ خوبیم کنه، یله بدم بهت و سیگار بکشم. عوضِ این حسِ گهی که میزنه به تمام فکرم، میزنه به انگشتام وقتی باهات دست میدم، میزنه به فنجونِ قهوهام، فقط اطمینانه رو میخام. نه چیزی...
-
چهل و پنج.
سهشنبه 22 مهرماه سال 1393 22:37
واسه همینه که میگم من از این بدم میآد. وقتی با چشای سیاهِ سیاه، زل میزنی بهم و میگی اینکار یعنی چی، من بدم میآد. به نظرم معنایی نداره «یعنی چی». یعنی نمیخام مثلن ملاحظهی رفتارمو بکنم. نمیخام خودمو درگیر اون قواعدِ مسخرهی «فلان چیزو بگم یا نگم» یا «فلانچیزو چهجوری بگم» بکنم. مسخرهن همهی اینا . حالا تو...
-
عزیزهای ندیدهی من.
دوشنبه 21 مهرماه سال 1393 22:14
این پست برا اینه که به گلنار، به الناز و به «غدّهی بیرونریز» بگم که خوندنِ کامنتهاشون چه چراغی رو توی من روشن میکنه. ممنون از همهتون .
-
چهل و چهار.
یکشنبه 20 مهرماه سال 1393 23:00
میخام بگم برای هیچ مینویسم. بیهیچ چشمداشت، یا معنایی. اما میدونم که این حرف دروغه. همچنان که داری با بیقیدی به خودت میگی «مهم نیست»، داری به همهی اونچه نوشتن بهت میده، فکر میکنی. به عواقب امر. همیشه همینطوره. درست اون لحظهای که لِت ایت گو میکنی، لحظهایه که بیشترین اهمیت رو میدی And The Hardest Part...
-
چهل و سه.
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1393 20:59
حالا دیگر با اطمینان میشود گفت که پاییز شده. شبها که میخابم، سطحِ همهچیز سرما میبندد و صبحها دست زدن بهشان سخت میشود. حالا من لباسهای دوستداشتنیام را پوشیدهام. پلیورهای محبوب و رنگپریده که چفتِ چفت، بغلم میکنند و انگشتهایم را میپوشانند. حالا دستهایم را دورِ لیوانِ چاییِ داغ حلقه میکنم و سرم را به...
-
چهل و دو.
سهشنبه 15 مهرماه سال 1393 22:40
از خودم نوشتن . از وقتی آریَن رفته، من خیلی به قضیهی ایران موندن فکر میکنم. به این که با جدّیت نمیخام برم خارج. این که مثلاً چی منو اینجا نگه میداره. این که اگه آدمای دیگهام برن من تو تصمیمم تردید میکنم یا نه. و معمولاً میرسم به حسِ تعلّق. این که من به قدر کافی احساسِ «دیاتچمنت» رو دارم. اگه برم جایی که این...
-
حِ و مَر.
دوشنبه 14 مهرماه سال 1393 01:54
تمامِ شبِ عروسی را میگذارم کنار. برقِ چشمهای مَر. را که بعد این سالهای کذایی جان کندن، داشتند میدرخشیدند. دامن بلندِ کشیده روی زمینش را. ایستادنشان کنار هم که تویم را پُر میکرد از توهم بینقصیِ جهان. خندههایم را با زر. که مثل حبابهایی از تهِ شفاف دلم میآمد روی لبهایم مینشست. رقصیدنم را با دستِ گل و چاقوی...
-
چهل و یک.
جمعه 11 مهرماه سال 1393 22:58
نشسته بودیم آن بالایِ بالای چمران، روی جدول کنارهی اتوبان. جلومان برجِ میلادِ کشیده بود و چراغهای حکیم و باقیِ اتوبانها که میرفتند توی هم و برمیگشتند و ماشینهایی که با صدای دلنوازِ یادآورِ شهر میگازاندند. و هرچه بود چیزی جز زیبایی نبود. مه. سمتِ راستم تشسته بود و نیل. سمتِ چپم. از مه. پرسیدم میرود خارج؟ گفت نه...
-
چهل.
سهشنبه 8 مهرماه سال 1393 19:01
اونوقتایی که باید یه چیزی بنویسی. مطمئنی که باید یه چیزی بگی، یه چیزی بنویسی. اما نمیدونی چی، چطور. یا بدتر از اون این که چرا .
-
.Yakutsk
یکشنبه 6 مهرماه سال 1393 22:04
لحظهای که وارد میشوم، پاییز است. پورههای برف و سرما روی شانههای هشتیام میریزند. به آسمان نگاه میکنم و هالهی مبهمی از خورشید را میبینم که زیر لایههای کدرِ ابر، مدفون شده، مثل مریضی که زیرِ پتوهای چرکمُردی به جان کندن افتاده باشد . لابد بیشتر به آسمان نگاه میکنم. لابد اولش آفتاب تهران به خاطرم میآید. لابد...
-
سی و هشت.
شنبه 5 مهرماه سال 1393 17:04
این که صبح بیدار بشم و برم حموم، پس از اتمام جنگِ جهانیِ اول بهترین تصمیمی بوده که در حق بشریت گرفته شده. از دیدن صورتم توی آینه جا میخورم: لبای خشکِ ماتیکمالی شده و ریملایی که ریخته زیرِ پلکِ پایینی تا توحّش صورتم رو بیشتر کنه . توی خاب و بیداری به روزی که گذشت فکر میکنم و جاهای خالیِ چیزایی که به خاطر نمیآرم...
-
سی و هفت.
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1393 10:51
لباسایی که شستم، یه چیزی در حدِّ سهبار ماشین لباسشویی رو روشن کردن، در سراسر خونه پراکندهست چون رو بندرخت جا به قدر کافی نبوده. باید ظرفا رو قبل دکتر رفتن بشورم. به سختی میتونم راه برم چون از پریشب پهلوهام گرفته و با هر ذرهای جابهجایی اشکام رو در میآره و دوش آب گرم و دیکلوفناک افاقهای نکرده تا این لحظه. یه...
-
چهل و هفت.
جمعه 28 شهریورماه سال 1393 13:09
یه قسمتی هس تو «فمیلیگای»، یادم نیس دقیقاً قضیهاش چیه اما کلن پیتر برمیگرده به لوییس میگه اگه من جای جیزِز بودم نمیذاشتم باهام اونطوری رفتار کنن. بعد فلاشبک میخوره به تصورات پیتر، پیتر شده عیسای ناصری با تاجی از خار به سرش و یه عبای سفید ژنده به تنش، دستاشو بستن به سنگ و خابوندنش، دارن محکم شلاق اش میزنن و...
-
چهل و شش.
یکشنبه 23 شهریورماه سال 1393 22:58
آفتابِ نیمهجانِ ظهرِ پاییز، میزند روی نردههای بیمارستان شریعتی و صورتم را هاشور میزند. «لانادِلری» دارد یکچیزهایی میگوید راجب همهی از دستدادگان و من با خودم فکر میکنم که بهتر نبود منتظر میماندم؟ تا ابد، با یک پلیور سفید رنگ و پاهای لاغر و کبود، با زخمهای وسیعی روی پا و بریدگیای روی انگشتهای دست؟ بهتر...
-
سا.
پنجشنبه 30 مردادماه سال 1393 10:59
و فکر میکنم، فکر میکنم، فکر میکنم توی یک لحظه بود که مصمم شدم دستش را بگیرم. و بالاخره توانستم. مرز زمانها و مکانها توی هم فرو رفته بود ــ همانطور که رسمِ اینجور خابهاست. تصویرش نبود، صورتش هم خوب پیدا نبود. انگار فرو رفته باشد توی هالهای کمرنگ از هوای ابری. دستش را محکم گرفتم و اسمش را صدا زدم. لبخند زد،...
-
آتشفشان وهم من، استراحت نمیکنه.
دوشنبه 27 مردادماه سال 1393 14:58
دارم خفه میشم از اینهمه کلمه. این همه کلمهی چرت و پرت. این همه کلمهای که یک کدومشون هم معنایی ندارن، واقعی نیستن و راه به جای نمیبرن. این همه محتوایی که انگار واقعن فاقد وابستگیِ لازم به متنِ زندگیان. مزخرفاتِ تلنبار شده و از پیش تعیین شده . و من مصرّانه «هر شب خابت رو میبینم»، اونقدی که دیگه توی این گزاره حسی...
-
.It Drives Me Down
یکشنبه 26 مردادماه سال 1393 03:44
کیفِ چرم همینطوری کجکی افتاده رو تخت. سوتینام رو درآوردم و انداختمش گوشهی اتاق. بیست و پنجِ مرداده، و من سردمه و پتو رُ پیچیدم دور خودم. لبتاپ داره تقلا میکنه واسه دانلود کردن و پخش کردنِ همزمان. نمیکِشه و من میبندم پنجره رو. چراغِ اتاق خاموشه و فقط یه اسپاتلایتِ برقی که از ایکیا خریدم وسطِ لبهی تختم روشنه و...
-
I Miss The Comfort In Being Sad
جمعه 24 مردادماه سال 1393 22:20
این روزها. که مثلاً یک توفیرهای جزئیای دارند با روزهای دیگر، اما نه چندان. مثلاً این که من صبورانه و قاطعانه امتناع میکنم از خوردنِ غذا، از هفده سالگی با من است، این که امید میبندم به این که تماشای تهران از چندین کیلومتر بالاتر، با همراهیِ کی. حالم را بهتر کند، از هیجده سالگی، این که حالم بهتر نمیشود مالِ همیشه...
-
بیست و سه.
چهارشنبه 22 مردادماه سال 1393 00:40
هزاربار تا حالا به این نتیجه رسیدی که هیچی درست نمیشه. اما هردفعه یهجوری باش سر و کله میزنی انگار چیزِ تازهایه. یهجوری میافتی تو چاهش که انگار نمیدونستی مسیر پرِ چاههای یک شکل و بیمعنییه، فقط واسه این که کارتو سختتر کنن.
-
.Love The Way You Lie
پنجشنبه 16 مردادماه سال 1393 20:35
گفتی: «نترس دیگه. همهچی تموم شده.» و من فهمیدم میشه تموم شد و نترسید. تابِ موهات بلند بود و میاومد تو مشتِ منی که سرم رو پات بود. رو پات یا رو شونهات؟ چه توفیری داره اگه تو، فقط و فقط، یه نقطه یاشی تو گذشتهای که مثلِ تنم با خودم همهجا میبرمش؟ اونقد روشنه گذشته، که نورش داره چشمامو از کار میاندازه، ولی من...
-
من.
شنبه 11 مردادماه سال 1393 23:59
یک. Like An Army Falling One By One By One... دو. کنارِ پیشخوانِ بار، مشغول تخمیر شدن نوشیدنِ مدام تا، لَخت و بیتأثیر شدن تو نقّاشیآت میآد، همهچیز عوض میشه رو زمین نه، ولی سهل، روی اون کاغذ میشه!
-
بیست و دو.
دوشنبه 6 مردادماه سال 1393 00:20
میتونستم ساعتها توی کلیسای نوتردام گریه کنم. میتونستم اونقدی اشک بریزم که اون حوضچهی آب مقدّس که مردم توش سر انگشتشونُ تر میکردن، پر شه. میتونستم اونقدر جلوی محراب مسیح و سن پیتر گریه کنم که آب همهی اون جایگاههای اعترافُ پر کنه، از آدما رد بشه و همهچیو تو خودش غرق کنه. برا خود از دست رفتم گریه کنم. چهرهی...
-
بیست و یک.
سهشنبه 31 تیرماه سال 1393 02:07
میخام بگم: «پرسونا.» میخام حرف بزنم اما ازون شکافِ عظیم بین اون چیزی که هستم و اون چیزی که همهچیز رو جلوه میدم، لالَم میکنه. آخه میدونی؟ من بزرگترین «جورِدیگه جلوهدهنده»ی جهانم . کمکم دارم به این نتیجه میرسم که باید خفه شد. باید برم و وسطِ چمنهای خیس استکهلم بشینم، و چشمهام رو ببندم به اون ابرای عجیبی...
-
بیست.
جمعه 27 تیرماه سال 1393 01:27
روزا اینجا رو دوست دارم. اما از شبهاش میترسم. چون «شب»ــی وجود نداره به اون صورت. مثلاً الان ساعت یازده شبه به وقتِ محلی، اما هوا یهجوریه که اگه تو تهران بودم بش میگفتیم گرگ و میشِ دمِ غروب. همهی کابوسای من تو این ساعت و این نوره اتفاق میافتن. توی این تعلیق مبهم که تکلیفش رو باهات یه سره نمیکنه. باید خالص باشه...
-
نوزده.
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1393 00:05
چیزی که من تو این آدم میبینم و لذت میبرم ازش ــ مثِّ یه تابلوی نقاشی یا یه مجسمهی مرمری ــ «اصالت»ــه. اگه جوری هست، درست همونجوریه که هست . سعی نمیکنه از تو خودش یه چیزِ دیگهای درآره. مثِ یه آبِ شفاف و تمیز، همهچیزِ خودش شرّه میکنه توی رفتاراش و حرفاش و فازاش و حتی فکراش. ادایی نداره. کجیای نداره. انگار نقاب...
-
هژده.
شنبه 14 تیرماه سال 1393 15:13
چارشنبه، خونهی سِت. کلی حرف زدیم باهم ــ نه مکالماتِ چرت و پرت، یعنی چرت و پرت هم گفتیم اما کلی حرف سازندهام زدیم راجبِ من و راجبِ خودش. این خوبه دیگه. یعنی تو زندگیام گاهی اونقد مجبورم چرت و پرت بگم و «فِیک ــ اَکتینگ» داشته باشم که بودن با سِت. مثِ اینه که دوباره اومدم روی آب تا نفس بگیرم و برم زیرِ آب. یعنی...
-
شانزده.
سهشنبه 10 تیرماه سال 1393 15:29
یک. ...که اگر قرار بود تمامیِ این روزهایم را در یک کلمه خلاصه کنم، میگفتم «نتوانستن.» دو. بالاخره باید کسی، چیزی، جایی باشد. باید باشد، مگر نه؟ اینطوری که نمیشود. این طوری که روز به روز دیگری میرسد و تو زنده میمانی از خستگی و منتظر میشوی تا شبِ داغِ تابستانی برسد و خودت را توی فضای کوچکِ تراس زورچپان کنی و سیگار...
-
پانزده.
یکشنبه 8 تیرماه سال 1393 11:51
به بعدازظهر که برسد، دیگر ذرههایش نشسته توی جانت. صحنههای بیشتری ممکن است به سرت هجوم بیاورند، اما خوب باید بدانی که این صحنهها حقیقی نیستند، یعنی توی خابت اثری ازشان نبوده. بلکه این ذهن درماندهات است که دارد قطعههای خالی را با رویاهای شکستهای که رویت نمیشود درست و حسابی بهشان فکر کنی، میپوشاند. اما این چیزی...